افسانه های خراسان جلد اول

نیشابور

افسانه های خراسان جلد اول

افسانه های نیشابور

حمیدرضا خزاعی

افسانه های خراسان، مجموعه ای ست که جایگاهی بزرگ برای خود تعریف کرده و در ابتدا قصد بر آن بود که دائره المعارفی از افسانه های خراسان را برای نسل هایی که در آینده متولد می شوند را به یادگار بگذارد. تقلایی نزدیک به سی سال در پس این مجموعه خفته است. قرار بود مجموعه ای پنجاه جلدی از افسانه های خراسان را منتشر شود. حدود 400 ساعت نوار ضبط شده فراهم آمده، بخشی از نوارها پیاده شده و به زیور چاپ آراسته شده اما بخش بزرگی هنوز در انتظار روزی هستند که شرایط مناسب اقتصادی برای چاپ آن ها فراهم گردد. آدمی زاد به امید زنده است و می دانیم که آن روز از راه خواهد رسید.
اولین جلد این مجموعه در سال 1378 از چاپ خارج شد و به افسانه های دو روستا از روستاهای نیشابور، با نام  «بار» و «دامن جان» می پردازد. جلد اول افسانه های خراسان 31 افسانه را در خود جای داده است.

افسانه های این مجموعه عبارتند از:

پریزادان درخت سیب (گوینده: سیدحیدر حسینی، روستای دامنجان)

هفت درخت سپیدار ( گوینده: محمود انصاری عرب  روستای بار )

سرخ مونج ( گوینده: سید اسماعیل رضوی  روستای بار )

ارثیه ی بابا ( گوینده: سید غلامحسین حسینی    روستای بار )

گربه و تازی و اژدها ( سید غلامحسین حسینی  روستای بار )

وفای دختر (سید غلامحسین حسینی  روستای بار )

نی قلیان ( سیدغلامحسین حسینی  روستای بار)

سه کور ( گوینده: سید غلامحسین حسینی  روستای بار )

گردو ( گوینده: سید غلامحسین حسینی   روستای بار )

سه دزد (گوینده: سید غلامحسین حسینی    روستای بار )

غلام دیوزاد ( گوینده: سید ابوالفضل رضوی   روستای دامنجان )

دزد خروس طلا ( گوینده: سید ابوالفضل رضوی  روستای دامنجان )

کل د کدو ( گوینده: حاج مراد حسینی   روستای بار )

دروغهای شاخدار ( گوینده:حاج مراد حسینی   روستای بار )

پستم نورک ( گوینده: حاجی محمد سپهری  روستای بار )

شیر و روباه ( گوینده: حاجی محمد سپهری   روستای بار)

اسب باد ( گوینده: صغری گلشنی   روستای دامنجان )

حیدرمار و بی بی نگار ( گوینده: صغری گلشنی    روستای دامنجان )

احمد و تقدیر پادشاه ( گوینده: صغری گلشنی    روستای دامنجان )

خواب ( گوینده: سید اسماعیل رضوی  روستای بار )

شاه عباس و وزیر دانا ( گوینده: بی بی صدیقه رضوی   روستای بار )

تنبل شاه عباس ( گوینده: بی بی صغری گلشنی   روستای بار )

یک بار جستی ملخک ( گوینده: سید علی رضوی، سید موسی حسینی   روستای بار)

مرد خارکن و هفت دیو (گوینده: سید یحیی حسینی   روستای بار )

حلیم پز ( گوینده: سید یحیی حسینی   روستای بار )

عبدالله (گوینده: سید ابوالفضل رضوی  روستای بار )

آزمون  گوینده: شهربانو رضوی  روستای بار )

تقدیر نویس ( گوینده: سید موسی حسینی  روستای بار )

ابراهیم ادهم  (گوینده: سید محمدعلی رضوی   روستای بار )

درخت چل مقام ( گوینده: محمود انصاری عرب   روستای بار )

دیو سفید (گوینده: محمود انصاری عرب   روستای بار )

 

كل‌ دكدو


يكي‌ بود، يكي‌ نبود، غير از خدا هيچكس‌ نبود. يك‌ ممدكلي‌ بود كه‌ از مال‌ دنيا هيچ‌ نداشت‌ غير از يك‌ ننه‌ي‌ پير. روزها خاركشي‌ مي‌كرد وشبها مي‌آمد به‌ جاي‌ ننه‌اش‌. يك‌ روز به‌ ننه‌اش‌ گفت‌ : ننه‌
گفت‌: جان‌ ننه‌
گفت‌: براي‌ مو هفت‌ تا فطير تيار كن‌، مي‌خواهم‌ قهر كنم‌ و بروم‌.
ننه‌اش‌ يك‌ كله‌اي‌ (kellai)خودش‌ را زد. مارت‌(maret) بميره‌. تو همه‌ كاره‌ي‌ اي‌ خانه‌ هستي‌ به‌ كجا مي‌خواي‌ بروي‌.
گفت‌: همو كه‌ گفتم‌، زود باش‌ باباسگ‌.
پيرزن‌ از روي‌ ناچاري‌ هفت‌ تا فطير روي‌ تاوه‌ پخت‌. ممدكل‌ فطيرها را توي‌ تروه‌اش‌ انداخت‌. يك‌ عصا ورداشت‌ و از خانه‌ به‌ در رفت‌. رفت‌و رفت‌ و رفت‌ تا به‌ سر يك‌ چاه‌ رسيد. خسته‌ و مانده‌ سر چاه‌ نشست‌.
يك‌ پايش‌ را از اي‌ ور دراز كرد. يك‌ پايش‌ را از او ور. هفت‌ تا فطيررا هم‌ گذاشت‌ در وسط پاهايش‌. يك‌ كله‌اي‌ به‌ فطيرها نگاه‌ كرد و گفت‌ : الان‌هر هفتاتان‌ را مي‌خورم‌.
حالا نگو، هفت‌ تا ديو در ته‌ همان‌ چاه‌ خانه‌ داشتند. خيال‌ كردند ممد كل‌ مي‌خواهد آنها را بخورد. گفتن‌ : آي‌ نخور، نخور تا يك‌ چيزت‌دم‌(dem).
گفت‌: چي‌م‌ مي‌دهيد؟
گفتن‌: يك‌ سنگ‌ خراس‌(xoras)
گفت‌: سنگ‌ خراس‌ مي‌خواهم‌ چه‌ كار؟
گفتن‌: از اي‌ بر تو (tow)مي‌دهي‌ نون‌ گرم‌ و پنجه‌كش‌ به‌ در مي‌رود. از او بر تو مي‌دهي‌ پلو به‌ در مي‌رود.
گفت‌: بنداز ببينم‌.
سنگ‌ را انداختند بالا. ممد كل‌ سنگ‌ را ورداشت‌. وراي‌ بر تو مي‌دهد، فر و فرنون‌ پنجه‌ كش‌ به‌ درمي‌آيد. ور او بر تو مي‌دهد فر و فر پلو به‌در مي‌رود. سنگ‌ را در تروه‌ انداخت‌ و آمد به‌ خانه‌.
- ننه‌
- چيه‌
- وردار سفره‌ي‌ شتري‌ رابيار
سفره‌ي‌ شتري‌ را انداختند.
- وردار مجمعه‌ را بيار .
مجمعه‌ را آورد . ممد كل‌ در پيش‌ آفتاب‌ نشسته‌ و كله‌ي‌ تاس‌ را لق‌(lagكرده‌ است‌. اي‌ سنگ‌ خراس‌ را همي‌جور تو داد. فروفر پلوبريخت‌، پلو بريخت‌، پلو بريخت‌. روي‌ سفره‌ و ميان‌ مجمعه‌ يك‌ قد پلو ايستاد.
سنگ‌ را ور او بر تو داد. فرو فر نون‌ پنجه‌كش‌ بريخت‌، نون‌ بريخت‌ نون‌ بريخت‌. يك‌ چل‌ (cژel)نون‌ پنجه‌كش‌.
همسايه‌ها آمدند و هر كدام‌ يك‌ دوري‌ پلو و چند تا نان‌ بردند. خودشان‌ هم‌ يك‌ شكم‌ سير خوردند و سنگ‌ را قايم‌ كردند.
دو (dow) به‌ دو همي‌ كار را مي‌كردند. هم‌ خودشان‌ مي‌خوردند و هم‌ به‌ همسايه‌ها مي‌دادند.
چند خانه‌ آن‌ ورتر مرد سبيل‌ كلفتي‌ بود. يك‌ روز اينها را غافل‌ كرد و سنگ‌ را دزديد. اي‌ خدازده‌ها كيگ‌(kyge) شان‌ ور لوش‌ (luق)( به‌دويد. ديدند كه‌ هيچي‌ ندارند. ور هر كس‌ دويدند ، گفتند : ما خبرنداريم‌.
مادر و پسر ديگ‌ چه‌ كنم‌ چه‌ كنم‌ را به‌ بار كرده‌ بودند و هيچ‌ كاري‌ هم‌ از دستشان‌ ساخته‌ نبود. مردكه‌ي‌ سبيل‌ كلفت‌ هم‌ در پناه‌ همه‌، درهفتم‌ خانه‌ سنگ‌ خراس‌ را مي‌چرخاند، سير و پر مي‌خورد. سبيل‌هايش‌ را چرب‌ مي‌كرد و مي‌آمد به‌ كوچه‌.
پنج‌ شش‌ ماهي‌ كه‌ورآمد يك‌ روز باز ممد كل‌ به‌ ننه‌اش‌ گفت‌ : وردار هفت‌ تا فطير تيار كن‌، مي‌خواهم‌ قهر كنم‌.
واز(vaz)ننه‌اش‌ هفت‌ تا فطير تيار كرد. ممد كل‌ فطيرها را توي‌ تروه‌ انداخت‌ و از خانه‌ به‌ در رفت‌. رفت‌ به‌ سر همان‌ چاه‌. پاهايش‌ را درازكرد و هر هفت‌ تا فطير را گذاشت‌ در وسط پاهايش‌ .
- الان‌ هر هفتاتان‌ را مي‌خورم‌.
گفتن‌: آي‌ مخور، مخور، تا يك‌ چيزت‌ دم‌.
گفت‌: چي‌م‌ مي‌دهيد.
گفتن‌: يك‌ بزغاله‌
گفت‌: بزغاله‌ مي‌خواهم‌ چكار؟
گفتن‌: بزغاله‌ را مي‌كشي‌، گوشتش‌ را صاف‌ مي‌كني‌، استقونا(astoguna)  را مي‌ريزي‌ توي‌ پوست‌. خدي‌ (xeday)لقد (lagad)مي‌زني‌:
گدي‌ (gedy)
ورمي‌خيزد و مي‌گويد: مع‌
گفت‌: بنداز
انداختند، يك‌ بزغاله‌ي‌ سياه‌ و چاق‌. بزغاله‌ را ورداشت‌ و آورد به‌ خانه‌. بزغاله‌ را كشتند، پوست‌ كردند و گوشت‌ها را صاف‌ كردند. آنوقت‌استخوانها را ريختند توي‌ پوست‌ . خدي‌ لگد به‌ بزغاله‌ زد: گدي‌.
بزغاله‌ ورخاست‌ و گفت‌: مع‌
از فردا كارشان‌ همين‌ بود. بزغاله‌ را مي‌كشتند، گوشتش‌ را تف‌ مي‌دادند هم‌ خودشان‌ مي‌خوردند هم‌ به‌ همسايه‌ها مي‌دادند.
مرد سبيل‌ كلفت‌ دوباره‌ آنها را غافل‌ كرد و بزغاله‌ را دزديد. ماندند لق‌ و دق‌ (lag v dag) چيزي‌ ندارند كه‌ بخورند. حالا به‌ خار هم‌ نمي‌رودآموخته‌ي‌ چيز مفت‌ و مجاني‌ شده‌ است‌. يك‌ كله‌اي‌ غصه‌ خوردند، يك‌ كله‌اي‌ گريستند. فايده‌اي‌ نداشت‌ .
ممد كل‌ گفت‌:ننه‌
- چيه‌
- هفتا تا فطير تيار كن‌، مي‌خواهم‌ قهر كنم‌.
واز ننه‌اش‌ هفت‌ تا فطير تيار كرد. فطيرها را به‌ تروه‌ ريخت‌ و رفت‌ به‌ سر همان‌ چاه‌ . مثل‌ هميشه‌ پاهايش‌ را دراز كرد و هفت‌ تا فطير راگذاشت‌ وسط پاهايش‌ .
- الان‌ هر هفتاتان‌ را مي‌خورم‌
- آي‌ مخور مخور تا يك‌ چيزت‌ دم‌
- چي‌م‌ مي‌دهيد؟
- يك‌ كدو
- كدو مي‌خواهم‌ چكار؟
- با هر كس‌ دعوايت‌ شود مي‌گويي‌:
هرز و گرز (horz v groz)
بشكي‌ برز (beقkey berez)
گزكو (gaz ko)
پاره‌ كو(para ko)
دره‌ واكن‌(dare vakon)
چل‌ تا چماق‌ به‌ دست‌
به‌ آني‌ چهل‌ تا اجنه‌ از ميان‌ كدو بيرون‌ مي‌ريزند. خودشان‌ يك‌ وجب‌ ، چماق‌ دو وجب‌. كلاه‌ كاغذي‌ سفيد به‌ سر، چكمه‌ به‌ پا. مي‌زنند او نفررا له‌ و په‌ مي‌كنند.
گفت‌: بعدش‌ چه‌ كار كنم‌؟
گفتن‌: مي‌گويي‌ كل‌ دكدو، كل‌ دكدو، كل‌ دكدو.
همه‌ صاف‌ مي‌روند به‌ ميان‌ كدو.
گفت‌: بنداز ببينم‌.
انداختند بالا. كدو را ورداشت‌ و رفت‌ به‌ زور (zevar) بام‌ مرد سبيل‌ كلفت‌.
اسباباي‌ كه‌ دزديدي‌ مي‌دهي‌ يا بابايت‌ را سگ‌ كنم‌.
مرد سبيل‌ كلفت‌ توي‌ دلش‌ گف‌: ممدكل‌ و اي‌ شجاعت‌
- غلط زيادي‌ مكن‌ باباسگ‌. كي‌ گفته‌ مو ورداشتم‌.
- مي‌دهي‌ يا به‌ زور بگيرم‌
- برو رد كارت‌
هم‌ آمد ورگردد و برود به‌ خانه‌ ممد كل‌ گفت‌
هرز و گرز
بشكي‌ برز
گزكو، پاره‌ كو
دره‌ واكو
چل‌ چماق‌ به‌ دست‌
مثل‌ مور و ملخ‌ از كدو بيرون‌ ريختند. حالا نزن‌ كي‌ مي‌زني‌ همچين‌ زدند كه‌ مثل‌ ملحم‌ (melham)نرم‌ نرم‌ شد .
- اجنه‌هايت را جمع‌ كن‌ تا ورگم‌(vargom)
- كل‌ دكدو، كل‌ دكدو ، كد دكدو
اجنه‌ ها همه‌ رفتند به‌ ميان‌ كدو. مرد سبيل‌ كلفت‌ ورخاست‌. كله‌ مثل‌ كدو باد كرده‌ است‌ از بس‌ كه‌ زده‌اند. از فك‌ و دهانش‌ خون‌ مي‌ريزد.رفت‌ و سنگ‌ خراس‌ و بزغاله‌ را آورد.
حالا ديگر از صبح‌ تا شب‌ در پيش‌ آفتاب‌ مي‌نشست‌. سنگ‌ را به‌ اي‌ ور تو مي‌داد، گروگر پلو مي‌ريخت‌. به‌ او ور تو مي‌داد ، گروگر نون‌ پنجه‌كش‌ مي‌ريخت‌. بزغاله‌ را مي‌كشت‌، گوشتهايش‌ را با پلو مي‌خورد. استخوانها را مي‌ريخت‌ توي‌ پوست‌ و با لگد مي‌زد: گدي‌ بزغاله ورمي‌خاست‌ ومي‌گفت‌ : مع‌
مرد سبيل‌ كلفت‌ كه‌ منتظر فرصت‌ بود. يك‌ روز ممد كل‌ و ننه‌ي‌ پيرش‌ را غافل‌ كرد و كدو را دزديد. دست‌ محمد كل‌ از زمين‌ و آسمان‌ پاره‌شد. خلع‌ سلاح‌ بعدش‌ هم‌ مجال‌ نداد كه‌ نفس‌ تازه‌ كند. سنگ‌ خراس‌ وبزغاله‌ را هم‌ برد. اينها شدند همان‌ گرسنه‌ي‌ اول‌، چاره‌اي‌ نبود، از نو هفت‌تا فطير تيار كرد و به‌ سر چاه‌ رفت‌.
:الان‌ هر هفتاتان‌ را مي‌خورم‌.
ديوها با خودشان‌ گفتند: اي‌ جور كه‌ نمي‌شود، هر چه‌ داشتيم‌ و نداشتيم‌ بداديم‌ به‌ اي‌ . يك‌ نفر بالا برود، ببيند اي‌ چه‌ جور جانوري‌ است‌.
يكي‌ از ديوها از چاه‌ بالا آمد. ديد يك‌ گر نفله‌اي‌ با يك‌ تمبان‌ سياه‌ بر سر چاه‌ نشسته‌ است‌.
تا ديو از چاه‌ به‌ در رفت‌ و ممد كل‌ چشمش‌ به‌ اي‌ افتاد كه‌ شاخ‌ها قلاج‌ (gellaj) قلاج‌ ، بدن‌ مثل‌ پوست‌ پلنگ‌ خال‌ خال‌. ورخاست‌ ودبگريز. حالا ندو، كي‌ مي‌دوي‌. وقتي‌ به‌ خانه‌ رسيد ديدند خودش‌ را خراب‌ كرده‌ است‌ و از سرپاچه‌هايش‌ مي‌ريزد.
گفتن‌: اينا چيه‌ ؟
گفت‌: برفتم‌ لشكر قره‌ قيتاس‌ را شكست‌ دادم‌. اينهاعرق‌ فتح‌ است‌.


گوينده‌: حاج‌ مراد حسينی
 60 ساله‌
روستای بار

 

دی ان ان فارسی , مرجع دات نت نیوک فارسی
دی ان ان