افسانه های مرتبط با باران

غل ممد پهلوان

پژوهش از: حمیدرضا خزاعی

 

 

 افسانه غل ممد پهلوان

 

يكي بود، يكي نبود، غير از خدا هيچ¬كس نبود. پادشاهي بود كه زن اولش مرده بود. از زن مرده براي پادشاه دوتا بچه مانده بود. يكي پسر و يكي دختر. پادشاه بعد از چند وقتی از دوباره زن گرفت. زن پادشاه با بچه¬ها نمي¬ساخت و اذيت و آزارشان مي¬كرد. بود و بود تا طاقت پسر تاق شد و فرار كرد.
مدت¬ها اين بر و آن بر، براي خودش مي¬گرديد. سال¬ها گذشت. دل پسر براي خواهرش تنگ شد و با خودش گفت : « بروم ببينم خواهرم چطور شد. زنده است، مرده است، چه كار مي¬كند؟ »
حركت كرد و آمد . به نزديك شهر كه رسيد، ديد يك نفر زمين شيار مي¬كند. جلو رفت، حال و احوال كردند.
« اي پسر پادشاه به كجا رفتي؟ » « بگو خواهرم چطور شد؟ »
« چند وقت بعد از رفتن تو، او هم فرار كرد. پادشاه آدم فرستاد كه پيدايش كنند. همه جا را گرديدند اما پيدايش نكردند. »
پسر پادشاه دل شكسته بود، دل شكسته تر شد، به شهر نرفت و از همان جا برگشت. با خودش گفت: « ديگر به اين شهر و ديار برنمي¬گردم. »
از قضاي روزگار گذارش به كوه افتاد. همين جور كه در ميان كوه مي¬گرديد، ديد از كمر كوه دود بالا مي-رود. رد دود را گرفت و رفت. رسيد به مغاره¬اي. ديد خواهرش ميان مغاره نشسته. خواهر و برادر روي هم را بوسيدند و گريه¬ي بسياري كردند.
« اين جا چه كار مي¬كني خواهر؟ »
« زندگي برادر، تو كه رفتي، من هم فرار كردم و آمدم به ميان كوه. ديوي مرا پيدا كرد و به¬خانه¬اش برد. حالا زن ديو شده¬ام و يك بچه هم دارم. »
اولاد دختر پادشاه و ديو، پسر بود. پسري كه تا به كمر سفيد بود و از كمر به پايين سياه. بدنش پر از مو بود، موهاي بلند. اسمش را گذاشته بودند غِل ممد پهلوان. زور غِل ممد پهلوان زياد بود . با وجودي كه بچه بود به هر شتري كه مي¬رسيد. شتر را سر دست بلند مي¬كرد و مي¬زد به زمين.
خواهر و برادر حرف زدند و درد دل كردند، تا وقت آمدن ديو شد. خواهر گفت: « برادر جان الان ديو ميايه و ترا مي¬خوره. »
« حالا چه كار كنم؟ » « برو به پشت كندو »
برادر رفت به پشت كندو و پنهان شد. ديو آمد. هوا را بو كشيد و گفت: « بوي آدمی¬ زاد ميايه! »
« برادرم آمده، قسم بخور كه كارش نداري. »
« به هيكل دست راست كه كارش ندارم »
برادر از پشت كندو بيرون آمد و با ديو حال و احوال كردند. برادر در خانه¬ي ديو ماندگار شد. روزها با ديو مي¬رفتند به شكار و شب¬ها برمي¬گشتند به مغازه.
بود و بود تا اين كه يك روز پسر پادشاه گفت: « خواهر »« جان خواهر »
« مي¬خواهم بروم » « به كجا برادر جان؟ »
« به دنبال بخت و اقبال. جا و مكاني كه پيدا كردم، مي¬آيم به ديدناي شما »
« هر جور خودت مي¬خواهي. »
پسر پادشاه با ديو و خواهرش خداحافظي كرد. موقعي كه مي¬خواست راه بيفتد، غِل ممد پهلوان گفت:
« دايي، اگر خواستي كارگر كسي شوي، كارگر آدم كوسه و آدم چشم سبز نشوي»
« خيله خب دايي »
پسر پادشاه آمد و آمد ، تا به آبادي رسيد. پرس و جو كرد كه كي كارگر مي¬خواهد.
گفتند: « مگر فلان كس بخواهد »
« خانه¬اش كجايه؟ »
گفتند: « به بلندِ آبادي »
آمد به در خانه¬ی مرد و در زد. کوسه چشم سبز در را باز كرد. پسر پادشاه به¬ياد حرف غِل ممد پهلوان افتاد و خواست برگرد ، اما با خودش گفت: « غِل ممد از روي بچه¬گي حرفي زده. آدم چشم سبز چه فرقي با بقيه¬ي مردم دارد. »
« چه كار داري؟ » « كارگر نمي¬خواهي؟ »
« به خواستن كه مي¬خواهم اما شرطي دارد » « چه شرطي؟ »
« هر كاري كه گفتم انجام دهي و ناگوارت نباشه » « عيبي نداره . »
فردا صبح يك جوال گندم بار خركردند و دوتا گاو از طويله بيرون آوردند. کوسه چشم سبز گفت : « به دنبال تازي مي¬روي. هر كجا كه تازي خوابيد گندم¬ها را همان جا بكار و برگرد. » « چشم ارباب. »
تازي از جلو و پسر پادشاه با جفت گاو و خر از پشت سر، رفتند و رفتند. پسر پادشاه با خودش مي-گفت: « حالا تازي مي¬خوابد حالا  مي¬خوابد. »
نخير، دشت را رد كردند و رسيدند به كوه. تازي رفت به سر يك كوه و همان¬جا خوابيد. جاي قلبي كه پرنده نمي¬توانست برود. تا چه رسد به آدمي¬زاد .
« چه جور از اين كوه بالا بروم. گاوها را چه جوري ببرم. سنگ را چه جوري شيار كنم؟ اين تازي براي چي اين جوري كرد؟ »
چند لحظه¬اي ايستاد. ديد نخير تازي پايين نمي¬آيد. تازي را صدا زد. تازي همين جور خوابيده بود.
« برگردم اين تازي يا اشتباه كرد يا ناجنسي كرد. جايي كه او خوابيده نه جاي شيار كردنه، نه جاي بذر پاشيدن. »
برگشت و آمد به خانه. کوسه چشم سبز گفت: « چه كار كردي؟ »
« خودت را مسخره كرده¬اي عمو؟ »« براي چي؟ »
« به اين جور و اين جور، تازي رفت به سر يك لاخ. نه گاوها مي¬توانستند بالا بروند و نه سنگ شيار مي¬شد كه بذر بپاشم. راهنماي بهتر از اين تازي نداشتي كه همراهم كني؟ »
« يقين ناگوارته؟ »
« بله كه ناگوارمه، روي سنگ و روي لاخ، مگر جاي گندم كاشتنه عمو؟ »
تا گفت: « ناگوارمه »
کوسه چشم سبز چاتو را كشيد و زد به سر دل پسر پادشاه. پسر پادشاه افتاد و مُرد. مردِ چشم سبز، جنازه را كشيد و انداخت به چاه.
غِل ممد پهلوان هر روز از مادرش مي پرسيد : « ننه از دايي خبري نشد؟ » « نه ننه »
سالي گذشت و از پسر پادشاه خبري نشد. غِل ممد پهلوان با خودش گفت: « يقين به گير کوسه چشم سبز، افتاد. »
با ننه¬اش خداحافظي كرد و به راه افتاد تا برود و دائی¬اش را پیدا کند. آمد و آمد تا به همان آبادي رسيد. از مردم پرس و جو كرد كه « چند وقت جلوتر از اين، همچين آدمي به آبادي شما نيامد؟ »
گفتند: «  آمد، دنبال كار مي گشت. رفت كه كارگر کوسه چشم سبز شود. »
« اي داد و بي¬داد. »
آمد به در خانه¬ي کوسه چشم سبز و در زد. خود کوسه چشم سبز در را وا كرد .
« كارگر نمي¬خواهي عمو؟ »
« مي¬خواهم، اما به¬شرطي كه هر چه گفتم به حرف كني و ناگوارت نباشد. »
« عيبي نداره. »
فردا صبح جوال گندم را بار خر كردند. دو تا گاو از طويله بيرون آوردند. کوسه چشم سبز تازي را صدا زد:« به¬دنبال تازي مي¬روي. هر كجا كه تازي خوابيد. همان جا را شيار مي¬كني و گندم را مي¬كاري »
« چشم. »
تازي از جلو و غِل ممد پهلوان، همراه خر و جفتي گاو از پشت سر. رفتند تا رسيدند به كوه. تازي مثل دفعه¬ي قبل رفت و روي لاخ خوابيد .
« هي بي¬پير ، اين همه زمين خدا را سر داده¬اي و رفته¬اي سرِ سنگ خوابيده¬اي؟ »
غِل ممد پهلوان سنگي ورداشت و زد به سر تازي، تازي از سر لاخ افتاد و مرد.
« خاب، اين كه از تو »
رفت به روي بلندي و نگاه كرد. ديد در ميان كوه آ‎بادي معلوم  مي¬شود. گاوها را جلو انداخت و رفت به آبادي. با داد و بي¬داد مردم را خبردار كرد. مردم جمع شدند.
« چه خبره عمو، براي چي داد و بي¬داد مي¬كني؟ »
« اين گاوها را بكشيد و با اين جوال گندم حليم درست كنيد و بخوريد. »
خودش هم سوار خر شد و برگشت.
کوسه چشم سبز رفته بود به بالاي پشت بام و نگاه مي¬كرد كه كي غِل ممد پهلوان برمي¬گردد. ديد از دور مي¬آيد. نيم وري روي خر نشسته، كلاهش را كج گذاشته و آواز مي خواند.
« زن » « بله »
« اين به آخرما مي¬رسه. »
از وقت غل ممد پهلوان رسيد.
« كاشتي؟ »
« تازي رفت به سر سنگ و خوابيد . با سنگ زدم و كشتمش. »
« گندم¬ها را چه كار كردي؟ »
« دادم مردم آبادي پاي كوه با گوشت دو تا گاو حليم درست كنند و بخورند. يقين ناگوارته؟ »
« نه ناگوارم نيست. »
چند وقتي كه گذشت. کوسه چشم سبز بچه¬ي كوچكي داشت . بچه گريه مي¬كرد. زن گفت: « بيا اين بچه را ببر بگردان كه گريه نكند. »
غِل ممد پهلوان با بچه بازي مي¬كرد و هي وسط بازي از بچه نيشگون مي¬گرفت بچه بلندتر مي¬گريست. زن كه از گريه ي بچه دل تنگ شده بود . گفت : « آهاي غِل ممد، بچه براي چي گريه مي¬كند؟ »
« چه مي¬دانم، از خودش بپرس. »
« اگر يك بار ديگر گريست ،  به بر به بالاي سرت ،  چنان به زمين برن كه بميرد»
اين هم از خدا خواست، تا بچه گريه كرد، بچه را برد به بالاي سرش و چنان به زمين زد كه بچه در جا مرد. زن ديد صداي گريه بچه قطع شد : « غِل ممد، غِل ممد چه كار كردي؟ »
« همان كاري كه خودت گفتي زن ارباب. »
« خودم چی گفتم؟ »
« زن ارباب، خودت گفتي بچه را ببر به بالاي سرت و به زمين بزن، من هم به حرفت كردم »
« بابا من خوش طبعي كردم، از دروغ گفتم، تو بچه را كشتي؟ »
« هو » « آخ بر پدرت لعنت »
« بر پدر خودت لعنت. خودت گفتي. »
رفتند به سر قبرستان كه قبر بكولند و بچه را دفن كنند. بيل آورده بودند و معطل كلنگ بودند. کوسه چشم سبز گفت: « غِل ممد، بدو كلنگه از خانه بگير و بيار. »
غل ممد تا كمر راه آمد و برگشت .
کوسه چشم سبز گفت: « آوردي؟ »
« او هو هو، زنت عمو چندي پُك پُكو و لُغ لُغوست كه اگر بگوبم كلنگه بده، مي¬گويد برو و بگو خودش بيايد. نمي¬دانم كجا گذاشته. »
کوسه چشم سبز كه عصباني شده بود گفت: « برو، كلنگ در پشت كندو ست، ور دار بزن به شاخ سرش.»« چشم »
غِل ممد پهلوان آمد به خانه. بي گفت و بي شنيد رفت، پشت كندو را گرديد. كلنگ را پيدا كرد و زد به شاخ سر زن زن در جا مرد .
آن وقت كلنگ به دست آمد به قبرستان  « ارباب » « بله »
« دو تا قبر بكن » « براي چي؟ »
« زنت هم مرد » « براي چي؟ »
« خودت گفتي با كلنگ بزن به شاخ سرش. من هم زدم »
« اي داد و بي¬داد، مگر تو ديوانه¬اي عمو؟ »
« خودت گفتي، يقين ناگوارته! »
کوسه چشم سبز هاج و واج ماند كه چي بگويد، بالاخره مجبور شد كه بگويد: « نه ناگوارم نيست. »
زن و بچه را دفن كردند و برگشتند به آبادي. چند وقتي كه گذشت کوسه چشم سبز را به عروسي دعوت كردند .
« غِل ممد » « بله ارباب »
« ما مي¬رويم به عروسي به ده بالا. تا برمي گردم. سر گاو و گوسفندها توي آخور، سر مرغ خروس¬ها توي چينه، پشتت به در باشه و گوش¬ِت به كليدون  »« چشم ارباب . »
کوسه چشم سبز، دخترش را ورداشت و رفتند به عروسي. غِل ممد پهلوان تا مرد چشم سبز پشت سر كرد، گاو و گوسفندها را سر بريد و سرها را ريخت توي آخور. مرغ و خروس¬ها را هم سر بريد و سرها را گذاشت روي چينه¬ها، آن وقت در خانه را كند و به پشتش بست . كليدون را هم نخ كرد و به گوشش آويزان كرد.
در ده پائين مردم دور لوطي و مطرب¬ها را گرفته بودند. مي¬زدند و مي¬رقصيدند. يك وقت ديدند كه آدم عجيب و غريبي از دور مي¬آيد و مي¬رقصد . دختر گفت : « بابا ، بابا . » « جان بابا »
« او نوكر ما نيست كه مي¬آيد ؟ »
« چرا بابا »
غِل ممد پهلوان همين جور كه مي¬رقصيد، آمد تا به جماعت رسيد. کوسه چشم سبز صدايش زد: « غِل ممد »« بله ارباب »
« براي چي آمدي؟  نگفتم پشتت به در باشد و گوش¬ت به كليدون تا ما بيايم؟ »
« براي چي داد و بي¬داد مي¬كني ارباب، اي كليدون كجاست به گوش¬م نيست؟ » « چرا »
« پشتم به كجاست، به در نيست؟ » « چرا »
« پس يقين ناگوارته كه آمدم؟ »« نه ناگوارم نيست »
شب كه به خانه آمدند. کوسه چشم سبز بي¬صدا به دخترش گفت: « ده بيست تا فطير درست كن و در صندوق بگذار كه فردا فرار كنيم برويم. »
دختر فطير درست كرد و در صندوق گذاشت. غل ممد پهلوان كه هوا دار بود، رفت به ميان صندوق و سر صندوق را بست .
صبح زود کوسه چشم سبز ريسمان آورد و صندوق را به پشتش بست خواست حركت دهد ، ديد سنگين است:« بابا مگر صد من فطير درست كرده¬اي؟ »
« براي چي بابا »
« چندي سنگين است كه نمي¬توانم بلند كنم »
« غم نداره بابا، يك وقت ديدي ده بيست روز در راه بوديم و به¬جايي نرسيديم. »
کوسه چشم سبز به هر جور بود صندوق را بلند كرد و به راه افتادند. آمدند و آمدند تا به لب دريا رسيدند. در لب دريا نشستند، مرد گفت: « عجب آسوده شدم. وردار يك فطير بيار. »
 تا سر صندوق را وا كردند. غِل ممد پهلوان از ميان صندوق بيرون آمد.
« كي به تو گفته بيايي؟ »
« حالا كه آمدم ارباب، يقين ناگوارته؟ »« نه ناگوارم نيست »
وقتي غذايشان را خوردند. مرد چشم سبز بي¬صدا به دخترش گفت: « نصف شب، وقتي خوابش برد. دست و پايش را مي¬گيريم و پرتابش مي¬كنيم به ميان دريا. »
کوسه چشم سبز اين قدر كه خسته بود، تاسرش به زمين رسيد خوابش برد. غِل ممد كه بيدار بود، صبر كرد تا خوب خواب مرد سنگين شد، آن وقت از جايش حركت كرد: « دختر، دختر »
دختر چشم هايش را باز كرد.
« وقتش رسيده »
دختر كه خواب آلود بود و در هواي تاريك جايي را نمي¬ديد، از جايش بلند شد. دو نفري دست و پاي کوسه چشم سبز را گرفتند و او را انداختند به ميان دريا.
غل ممد پهلوان به دختر گفت: « حالا انتقام دائي¬ام را گرفتم. تو برگرد و برو به سر خانه و زندگي خودتان. من هم مي¬روم به سر خانه و زندگي خودم. »
هر كدام به راهي رفتند و ما از همان جا برگشتيم. اوسنه ما به سر رسيد كلاغ لنگ به خانه¬اش نرسيد.


پی نوشت:

1-    در افغانستان و بخش¬هایی از خراسان به رودخانه دریا گفته می¬شود.

 

یافته ها:


هر دو افسانه¬ اگرچه دارای تفات¬های چشمگیری هستند، اما وجوه مشترک بسیاری دارند. این وجوه مشترک نشان می¬دهد که هردو افسانه از چشمه¬ی واحدی، سرچشمه گرفته و در طول زمان و قرار گیری در اقلیم و فرهنگ¬های متفاوت تغییراتی پذیرفته¬اند، اما خطوط اصلی و روایت اسطوره¬ای خود را تقریبا حفظ کرده¬اند. با کمک گیری از هردو افسانه تقریبا می¬توان چارچوب اولیه را باز سازی کرد. این دو افسانه به پنج لایه یا پنج بخش قابل تقسیم هستند.


بخش اول افسانه


در این بخش، افسانه¬ها دارای تفاوت بنیادی هستند. در افسانه غِل ممد پهلوان خواهر و برادر تحت تاثیر اذیت و آزارهای زن پدر، جدا از هم از خانه فراری می¬شوند و در نهایت به هم می¬رسند. اما در افسانه¬ی «هرچه¬مگی» در ابتدا برادر به¬خاطر حرف مردم از خانه می¬گریزد. سال¬ها بعد خواهرش در جستجوی او از خانه بیرون می¬آید و در مسیر جستجو به¬مردی برمی¬خورد که کیسه¬ای آرد دارد و از آسیا برمی¬گردد. او به دختر مقداری آرد می¬دهد و می¬گوید: کماجی به¬پز و از بالای یک سربالایی رهایش کن. کماج به¬هرکجا رفت تو هم به¬دنبالش برو تا برادرت را پیدا کنی. کماج دختر را به¬برادر می¬رساند. انجام چنین مناسکی تقریبا در بیشتر آئین¬های باران خواهی وجود دارد که نان کماجی را از بلندی می¬غلتانند. نان اگر به رو افتاد یعنی روی نان به¬طرف آسمان بود باران می¬بارد و اگر به¬پشت افتاد یعنی پشت نان به¬طرف آسمان بود باران نخواهد بارید. دختر افسانه از همین قاعده برای پیدا کردن برادرش استفاده می¬کند. بنابراین باید بخش اول افسانه¬ی «هرچه مگی» به سرچشمه نزدیک¬تر باشد. و ما در این افسانه با باران یا باران خواهی یا ریشه¬های باران خواهی مواجه هستیم. ریشه¬هایی که اساطیر را نشان می¬دهند.


بخش دوم افسانه

 

ازدواج خواهر با دیو و تولد کودکی که نیمه انسان، نیمه دیو است. این وجه در هردو افسانه یکسان است. اما رسیدن به این کودک در دو افسانه دو راه متفاوت را نشان می¬دهد. در افسانه¬ی هرچه مگی خواهر دور از چشم برادر با دیو ازدواج می¬کند. میان دیو و برادر پس از آگاهی برادر از موضوع زد و خوردی پیش می¬آید. خواهر از دیو حمایت می¬کند و در نهایت خواهر و دیو هردو کشته می¬شوند. در افسانه¬ی غِل ممد پهلوان، خواهر با دیو ازدواج کرده و در کنار او احساس خوشبختی می¬کند، برادر در مواجهه با دیو موضع نمی¬گیرد و او را به¬عنوان شوهر خواهر می¬پذیرد و میان او و دیو نوعی از دوستی برقرار می¬شود. به¬نظر می-رسد که این بخش از افسانه¬ی غل ممد پهلوان به سرچشمه نزدیک¬تر باشد. در این بخش از افسانه ما می¬بینیم که زندگی خواهر، دیو و غِل ممد پهلوان در کوه، در غار و در میان سنگ¬ها تداوم پیدا می¬کند. قبلا دیدیم که سنگ در آیین مهر نمادی از آب یا باران یا ابر است.

 

بخش سوم افسانه

 

این بخش از دو افسانه شباهت¬های غیر قابل انکاری به¬هم دارند و نمی¬توان یکی را بر دیگری ترجیح داد زیرا هردو یک حادثه و یک روایت را بازگو می¬کنند. برادر قصد رفتن دارد. خواهر زاده او را نصیحت می¬کند که برای هرکس خواستی کار کن اما برای کوسه¬ی چشم سبز کار نکن. گویی خواهر زاده پیشاپیش می¬داند که دایی در مواجهه با کوسه توان رمز گشایی ندارد و مغلوب خواهد شد. برادر می¬رود و چون نمی-تواند کار پیدا کند، از سر ناچاری کارگر کوسه¬ی چشم سبز می¬شود و این همکاری با مرگ او خاتمه می-پذیرد. این بخش از افسانه در واقع کلیدی¬ترین بخش افسانه است. کوسه¬ی چشم سبز، پیش از این در فصل کوسه دریافتیم که کوسه همان کوزه و با آب و ایزد بانوی آب¬ها و ایزد مهر در ارتباط است. اما رنگ سبز چیست چرا کوسه رنگ چشم¬هایش سبز است؟ رنگ سبز، رنگ زندگی است. اگر رنگ آبی با رنگ زرد ترکیب شود، رنگ سبز به¬دست می¬آید. در طبیعت نیز آب + آفتاب در کنار خاک، رنگ سبز را پدید می¬آورد. یعنی حضور آب و آفتاب، سبزه را پدیدار می¬کند.


    در استان گیلان زنان و مردانی که چشمان سبز یا آبی دارند با نام کاس خانم و کاس آقا شناخته می¬شوند. در افسانه کوسه چشمان سبز دارد. پس کاس و کوسه باید یکی باشند.


    در جزیره¬ی قشم آب انبارها را با نام بُرکه می¬شناسند و روبندی که زنان بر چهره می¬زنند نیز با نام بُرکه شناخته می¬شود. بُرکه¬هایی که مسقف نیستند را «سردر» می¬گویند و به زنانی که روسری یا شالی بر سر ندارند نیز «سردر » گفته می¬شود. یعنی زن و آب هردو یک جایگاه را دارند و هردو یک گونه تعریف می¬شوند. پس کوسه باید مونث باشد.


    پیش¬تر از این گفتیم: دو واژه¬ی کاسه و کوزه از یک ریشه هستند. در لهجه ایل سرخی استان فارس «کوزه» را به¬صورت «کوسه» تلفظ می¬کنند. و در زبان تمامی مردم ایران زمین نیز کوزه در ایجاد صوت بسیار نزدیک به کوسه است.


    کوسه یعنی مرد بی¬ریش. این معنی کمک می¬کند تا ما به ایزدی برسیم که ریش ندارد. خدا یا ایزدی که ریش ندارد، زنی که توانایی یک مرد و حتی توانایی بیشتر از او دارد. ممکن است این واژه یا معنی در نظر گرفته شده برای آن به آغاز دوران مرد سالاری بازگردد.


اولین برخورد ما با کوسه در افسانه آن¬جایی¬ست که کوسه چشم سبز فریاد می¬زند: یک روز کار چل روز استراحت. یک روز کار چل روز استراحت. این یک روز کار و چهل روز استراحت چه معنی دارد؟ باید گفت: اشاره به کار در مزرعه و آماده کردن زمین در ابتدای بهار و چهل روز ابتدای بهار که به¬چهل روز خواجه خضر شهرت دارد. محصولی در ابتدای نوروز و در یک روز کاشته می¬شود و تا چهل روز از نوروز گذشته نیاز به مراقبت و آبیاری ندارد، زیرا در این مدت طبیعت با بارش منظم باران در رشد و شکوفایی کشت کمک می¬کند. در این بخش کوسه چشم سبز یک کیسه گندم، گاو، خر و سگ را همراه برادر می¬کند تا برود و با راهنمایی سگ گندم را بکارد. کوسه گفته است: در هرکجا که سگ خوابید در همان¬جا گندم را بکار. پسر پادشاه می¬رود تا به کوهستان می¬رسد. سگ از کوه بالا می¬رود و روی سنگ می¬خوابد. آیا این سگ همان چمروش نیست، پرنده¬ای¬ اساطیری که گفته می‌شود در قله البرز زندگی می‌کند.چمروش را به صورت موجودی توصیف کرده‌اند که بدن او، همچون سگ است و دارای سر و بال¬هایی همانند یک پرنده می‌باشد. گفته می‌شود: این پرنده بر روی زمین، زیر درخت سوما (همان هوم) سکونت دارد که این محل همان جایی است که سیمرغ نیز شب‌ها را در آن به سر می‌برد. وقتی که سیمرغ در مکانی که شب¬ها در آن سکنی دارد، فرود می‌آید و به پایین می‌رسد، تمامی دانه‌های رسیده بر زمین سقوط می‌کنند. این دانه‌ها توسط چمروش جمع آوری می‌شوند، و او سپس آن¬ها را در بخش‌های دیگر زمین، می‌پراکند. «اهورامزدا، خالق و آفرینشگر بزرگ، در سواحل دریای وروکاشا یک درخت و دو پرنده می‌آفریند که جاویدان و بدون مرگ هستند. هر سال هزار شاخهٔ جدید بهاری، از آن درخت می‌رویند و همه انواع دانه‌ها بر آن شاخه‌ها پدید می‌آیند و تمامی آنها به زودی تبدیل به دانه‌های رسیده می‌شوند. سپس پرنده‌ای به نام آمروش می‌آید و بر یکی از شاخه‌های درخت می‌نشیند و باعث لرزیدن شاخه و پراکنده شدن و بر زمین ریختن تمامی دانه‌های آن می‌شود. پرنده‌ای دیگر به نام چمروش می‌آید و تمامی دانه‌ها را با بال‌های خود از همه طرف جمع آوری می‌کند و همهٔ آنها را به دریا می‌ریزد. سپس تمامی دانه‌ها، به ابری پر از باران داخل می‌شوند و هنگامیکه آن ابر، می‌بارد دانه‌ها به زمین وارد می‌شوند و سرانجام تمامی دانه‌ها از زمین می‌رویند و ظاهر می‌شوند.»3
گاو نیز باید همان گاو اساطیری¬ باشد که ایزد مهر او را قربانی می¬کند تا زندگی و حیات در سراسر زمین گسترده شود. سگ بر کوه بالا می¬رود، کوه و سنگ نمادی از ایزد مهر است ایزد مهر از سنگ متولد می¬شود و در حرکتی نمادین تیر بر سنگ می¬زند و آب جاری می¬شود که سنگ به ابر تعبیر شده است. سگ در جایی درست ایستاده است. اما پسر پادشاه حرکت نمادین او را درنمی¬یابد و باز می¬گردد زیرا می¬پندارد که سگ روی سنگ¬ها را برای کشت گندم نشان داده است. پسر پادشاه نمی¬تواند رمز گشایی کند و کشته می¬شود.

 

بخش چهارم افسانه

 

در این بخش، «غل ممد پهلوان» یا «هرچه مگی» به دنبال دایی می¬رود. برخورد با کوسه چشم سبز. موجود نیمه انسان رمز گشایی می¬کند. البته در افسانه گفته می¬شود که سگ را می¬کشد اما به¬نظر می¬رسد که افزوده¬ی دوره¬های بعدی¬ست دوره¬ای که اسطوره یا افسانه¬ی چمروش از حافظه¬ی عامه¬ی مردم پاک شده است و معنی حرکت سگ را یک حرکت عبث و بی¬معنی می¬بینند و همانند پسر پادشاه قادر به رمزگشایی نیستند. نیمه انسان در جایگاه ایزد مهر می¬نشیند و گاو را قربانی می¬کند تا زندگی و سرسبزی به¬زمین بازگردد. اشاره¬ای ضمنی نیز به مراسم باران خواهی و دادن حلیم یا آش نیز شده است. با گوشت گاو حلیم می¬پزد تا مردم بیاییند بخورند و دعا برای دایی کنند اما در اصل باید دعا برای باران باشد.

 

بخش پنجم افسانه

 

این بخش در واقع بخش نهایی افسانه است. در افسانه¬ی «هرچه مگی» این بخش به دلایلی نامعلوم حذف شده و پایان بندی برخلاف روال افسانه شکل گرفته، کوسه و زنش به¬جان هم می¬افتند و یک¬دیگر را می¬کشند. یعنی انتقام گیری قهرمان نیمه انسان بنا به سلیقه راویان انجام می¬شود. البته باید توجه داشت که در افسانه¬ی هرچه مگی دخالت¬های ناروا در چهارچوب افسانه پدید آمده است. یک نوع روحیه¬ی انتقام¬جویی بر کل افسانه سایه انداخته است که هیچ ارتباطی به اصل افسانه ندارد.

 

بخش آخر افسانه

 

افسانه¬ی «غل ممد پهلوان» به¬نظر می¬رسد بیشتر به اصل افسانه وفادار مانده است. در این پایان بندی قهرمان نیمه انسان با کمک دختر کوسه، در تاریکی شب کوسه را به دریا1 می¬اندازند، یعنی کوسه را به اصل خودش که آب است باز می¬گردانند. توجه شود در بسیاری از مراسم باران خواهی در پایان مهره¬ی سبز یا سنگ نصیب هرکس شده باشد او را در آب می¬اندازند.

 

 

منابع


1-    افسانه¬های خراسان/ جلد پنجم تربت حیدریه/ حمید رضا خزاعی/ انتشارات ماه جان/ چاپ 1380/ ص 307 تا 326
2-    افسانه¬های خراسان/ جلد هشتم/ سبزوار/ حمید رضا خزاعی/ انتشارات ماه جان/ چاپ 1382/ ص 303 تا 318
3-    اساطیر ایران، جان راسل هینیلز، ترجمه: محمدحسین باجلان فرخی، چاپ دوم، صفحات: ۴۴۸ و ۴۴۹

 

دی ان ان فارسی , مرجع دات نت نیوک فارسی
دی ان ان