فصل چهارم:تولد یک رویا

فصل چهارم:تولد یک رویا

عروس باران

حمیدرضا خزاعی

فصل چهارم

تولد یک رویا


داشتيد توی آفتاب بازی می‌كرديد كه يك‌دفعه هوا تاريك شد، اول زرد چركی و بعد سياه مثل شب. ترسيدید و دويديد طرف اتاق سه‌دری. توی اتاق چراغ روشن كرده بودند. بی‌بی‌ ماه‌جان توی درگاه پنجره قليان می‌كشيد. همچین که پایتان به اتاق سه دری رسید، صدای جیغ زن عمو برجا میخکوبتان کرد. صدای جیغ از پشت در بسته ی اتاق چهره می آمد. بی‌بی‌ ماه‌جان گفت: « ها، به لشكر شكست خورده می‌مانيد. »
هاج و واج به بی بی ماه جان نگاه کردید، و با كفش به سوی بی بی ماه جان پيش خزيديد. بی‌بی‌ ماه‌جان داشت لبخند می زد و افسانه ی خورشید پادشاه و اژدها را تعریف کرد، افسانه ای که تا آن روز نشنیده بودید.
نور چراغ روی صورت بی‌بی ماه‌جان بازی مي‌كرد و صدای ناله ی زن عمو هی اوج می گرفت تا فریاد و دوباره فرود می آمد تا خاموشی.
« خورشید پادشاه با خنجر زرینش شکم اژدها را پاره کرد و دوباره در آسمان متولد شد. »
عمو جلو چراغ توری دو زانو زده بود و معلوم نبود جذب نور خیره کننده چراغ شده یا به تصویر خودش در شکم نفت دان چراغ خیره مانده. زن عمو جيغ بلندی کشید، عمو تکان خورد. بی‌بی‌ ماه‌جان از جا بلند شد و رفت به اتاق چهره.
آن روز خورشید و فرنگيس با هم به دنيا آمدند.
در اتاق چهره را که باز كردند، همه ريختيد توی اتاق. عمو دو زانو زد و فرنگیس را از کنار بستر زن عمو برداشت.
بی‌بی ماه‌جان گفت: « توی گوشش اذان بگو. »
عمو گفت : « چی؟ »
پلك‌های زن عمو روی هم افتاده بود و عمو داشت به چشم های فرنگیس نگاه می کرد. بی‌بی ماه جان گفت: « بلد نيستی؟ »
« چی بلد نيستم؟ »
« اذان! »
« بلدم. »
عمو هنوز گيج و گنگ به چشم های فرنگیس نگاه می‌كرد. بی‌بی ماه‌‌جان گفت: « پناه بر خدا. »
زن عمو چشم‌هايش را باز كرد. حالا بچه توی بغل بی‌بی ماه جان بود. بی‌بی ماه‌جان سر در گوش بچه گذاشته بود و صدای اذان انگار از گل‌دسته‌های مسجدی دور با باد به اين‌سو می وزيد. عمو آرام آرام در نگاه زن عمو می خنديد.
تا چهل روز کسی صدای گریه ی فرنگیس را نشنید. بیشتر وقت ها يا خواب بود، يا خيره به سقف نگاه می‌كرد و هر وقت صدای بی‌بی‌ماه‌جان را می شنید، بال بال می‌زد.
می گفتند: آب چله را كه روی سرش ريختيم، به گريه افتاد.
از حمام که آوردند، همچين می‌گريست كه انگار سوزن به تنش فرو می‌كردند.
فرنگيس را تا شانه توی قنداق پيچيدند اما آرام نشد و همین جور يك‌بند می‌گريست و می‌گريست.
بعد از آب چله، بی بی ماه جان خودش را توی اتاق چهره زندانی کرده بود، معلوم نبود نذر دختر داشتن را ادا می کرد یا گریه ی فرنگیس فراریش داده بود. بی بی ماه جان سه روز و سه شب توی اتاق چهره تنها ماند و در را به روی هیچ-کس باز نکرد.
صبح روز چهارم از اتاق چهره بیرون آمد و يك راست رفت به اتاق سه دری، فرنگيس را از توی قنداق بيرون آورد، پيراهنی صورتی به او پوشاند و او را جلو آیینه ی سنگی نگاه داشت. صدای گریه برید. عمو و زن عمو، همين‌جور كه به پشتی تكيه داده بودند خوابشان برد.
سكوت ترا هم خواب‌آلود كرده بود. سرت را روی زمين گذاشتی و خوابيدی. در عالم خواب خودت را ديدی كه توی تاريكی ايستاده‌ای. جلو دری بسته ايستاده بودی، داشتی تقلا می‌كردی كه در را باز كنی. پرتو‌های نازك نور از شكاف‌های در بيرون می‌زد. همین جور که تقلا می کردی، به‌يك‌باره در گشوده شد. در آن-سوی در باران می بارید، بارانی مثل آب‌شار، دختری از همان سمتی که تو ایستاده بودی، خیز زد و به میان باران دوید. دختر زير جريان تند باران ناپديد شد. همين‌جور كه حيران نگاه می‌كردی، اسبی سياه از میان باران بيرون آمد و يال ‌افشاند. بر پشت اسب، همان دختر نشسته بود. آفتاب در شانه‌ی راست دختر بود و مهتاب در شانه‌ی چپش. اسب ناآرام بود و به‌يك باره خيز در هوا زد. اسب رو به تو می‌تاخت اما از تو دور و دورتر می‌شد.
خيس از عرق از خواب پريدی. فرنگيس خيلی دورتر از تو، توی گهواره خوابیده بود، عمو و زن عمو رفته بودند. بی‌بی‌ ماه‌جان پشت به پنجره نشسته بود و خيره خيره نگاهت می‌كرد.
« خواب می‌ديدی دل‌بندم؟ »
سرت را تكان دادی.
« لابد خواب آفتاب و مهتاب؟ »
بازهم سرت را تكان دادی.
بی‌بی ماه‌جان خواست چيزی بگويد اما رويش را چرخاند، داشت به نجوا با خودش حرف می‌زد.
 

 

پایان فصل چهارم

دی ان ان فارسی , مرجع دات نت نیوک فارسی
دی ان ان