فصل یازدهم:پروانه ها

فصل یازدهم:پروانه ها

عروس باران

حمیدرضا خزاعی

فصل یازدهم

پروانه ها

 

مهتاب كه می آمد، دردانه هم می آمد. سهراب خان داده بود تفنگچی‌های فوج در كوچه و پشت همه‌ی ديوارها بنشينند. تفنگچی‌ها فرمان تير داشتند. از صبح تا به شب در بازار و كوچه‌ها جار زده بودند: ايست سومی دركار نخواهد بود و گلوله‌ی داغ خواهد آمد.
تفنگچی‌ها با تفنگ‌های سر پر در كوچه و پشت ديوارها نشسته بودند. سر شب چندتا تير هوايی در كرده بودند تا مردم حساب كار دستشان بيايد. بعد از در رفتن تيرها، مردم رفته بودند به خانه‌هايشان و درها را پشت سرشان بسته بودند. چراغ‌ها روشن بود و همه پشت پنجره‌ها نشسته بودند، در انتظار نوای جادويی نی‌لبك و ثانيه‌ها را می‌شمردند.
آن شب، وقتی مهتاب بالا آمد و صدای جادويی نی‌لبك در فضا پيچيد، تفنگ‌چی‌ها سحر شدند، همان‌جور نشسته پيشانی‌شان را به لوله‌هايی سرد تفنگ تكيه دادند و خواب يك دسته پروانه‌ی سفيد را ديدند كه از سمت كوه پايين به سمت كوه سرخ در پرواز بودند. پروانه‌ها از شمار بيرون بود، انگار صدتا گله گوسفند، انگار هزار فوج تفنگ‌چی. پروانه‌ها مثل نسيم توی هوا تاب می‌خوردند. خال‌های آبی داشتند و پروازشان از نوای نی خيال‌انگيزتر بود. تفنگ‌چی‌ها همين‌جور كه مثل آدم‌های سحر شده نگاه می‌كردند يك وقت ديدند كه تفنگ‌هايشان پودر شد و مثل خاكستر روی خاك ريخت. نمی‌دانستند عالم خواب است يا عالم بيداری و شنيدند صدای داروغه را كه فرياد كشيد: « از جلو نظام. »
دست‌ها بی‌اختيار رو به جلو آمد و ديدند كه به جای دست، بال پروانه بر شانه‌هايشان روئيده است. دوتا بال سفيد داشتند، بال هایی با خال‌های آبی. همه با هم بال زدند و در آسمان به پرواز درآمدند. مثل رگه‌ای از نور بودند كه آسمان شب را روشن كرده بودند. پرواز كردند تا به آسمان آب انبار رسيدند و همان‌جا در آسمان محو شدند. تفنگ‌چی‌ها هرچه نگاه كردند پروانه‌ای نديدند، آن‌وقت خودشان را ديدند كه روی زمين چمباتمه زده‌اند. صورت‌شان رو به آسمان بود و لوله‌ی تفنگ‌ها زير گلو، در يك جای دور، در يك جای خيلی دور داشتند شيپور آماده باش می‌زدند. هرچه نگاه كردند نتوانستند بفهمند صدا از كدام سو می‌آيد و همچنان لوله‌ی تفنگ زير گلويشان بود و لبخند می‌زدند.
مهتاب رفت و آخرين ستاره در آسمان خاموش شد. تفنگ‌چی‌ها گلوی‌شان خشك شده بود و احساس عطش می‌كردند، جوری كه انگار هفته‌ها می‌شد آب نخورده‌اند. گوش دادند، هيچ صدايی در هوا نبود. سكوتی عميق بر همه‌جا سايه زده بود. پنداشتند شهر مرده است. توی كوچه به اين‌سو و آن‌سو دويدند و درها را كوبيدند، نه دری باز شد و نه كسی جوابی داد. تفنگ‌چی‌ها در گلو ناليدند: « آب، آب. »
و به‌طرف آب انبار به راه افتادند. همه با هم می‌رفتند، ناله می‌كردند و قنداق‌های تفنگ‌شان روی خاك كوچه كشيده می‌شد. اول پای کشان و بعد بنا كردند به دويدن. صدای قدم‌هايشان تداعی « هَد، هو، سه » بود. آمدند تا آستانه‌ی ورودی آب انبار و همان‌جا ايستادند. سپيده‌ی صبح بود، آبی معلق و شب انگار در راه‌پله‌های نمور انتظار می‌كشيد. صدا زدند: « های، های . . . »
كسی جوابی نداد. تفنگ‌ها را به ديوار تكيه دادند و در سرازيری پله‌ها فرو رفتند. صدای پر همهمه‌ی آن همه پا از پله‌ها پايين رفت. صدا رفت و رفت تا به سكوت رسيد. سكوت بود و بود تا يك دسته پروانه‌ی سپيد از تاريكی راه پله‌ها بالا آمدند. پروانه‌ها دسته دسته بالا می آمدند، توی هوا چرخ می زدند و رو به كوه پايين پرواز می كردند.

از آفتاب برآمد تا لنگ ظهر مردم از تفنگ‌چی‌هايی حرف ‌زدند كه در آب انبار ناپدید شده بودند. از تفنگ‌های سر پری گفتند: كه جلو آب انبار روی هم كوت شده بود. از پروانه‌های سفيدی گفتند: كه دم صبح از آب انبار بيرون آمده و رو به كوه پايين پرواز كرده بودند.
يك عده پروانه‌ها را سفيد دیده بودند با خال‌های آبی و دسته‌ی ديگر از پروانه-هایی می‌گفتند که خاكی رنگ بودند با خال‌های آبی.
چند نفری چوب به سر هم كشيدند و هم را خونين و مالين كردند.
در پاسگاه وضع از داخل شهر هم بدتر بود، اصلا كسی نمانده بود. فقط داروغه مانده بود و خودش. نمی‌دانست تفنگ‌چی‌های فوج كجا رفته‌اند. كسی نمانده بود تا او را بفرستد به ميان شهر تا برايش خبر بياورد. بيشتر از صدبار صوفه‌های بالای پاسگاه را دور زده بود حتی آمده بود تا در پاسگاه و نگاه توی خيابان انداخته بود كه كسی را ببيند و كسی را نديده بود .
دوباره و صدباره رفته بود توی اتاق كشيك‌خانه، روی سكو نشسته بود و سيگاری آتش زده بود. دل توی دلش نبود كه اگر نوكرهای سهراب خان بيايند چی جواب بدهد، بگويد: « آن همه تفنگ‌چی كجا رفته‌اند. »
همين‌جور كه سيگار دود می‌كرد، يك وقت ديد، درقاب پنجره و در آبی آسمان يك گله پروانه رژه می‌روند. يك گله پروانه‌ی خاكی رنگ با لكه‌های آبی فسفری. پروانه‌ها دو قطاره می‌رفتند و هماهنگ با هم بال می‌زدند، جوری كه انگار تفنگ‌چی‌های يك فوج قدم‌رو می‌رفتند و می‌شد هماهنگ با بال زدن‌هايشان شمرد: « هَد، هو، سه ...»
داروغه احساس كرد لبريز از شادی وصف ناپذيری شده است. انگار تمام دنيا توی صورتش می‌خنديدند. ته سيگار را زير پا له كرد، از جا پريد، به طرف پنجره نرفت، تند آمد طرف در، صوفه‌ها را رد كرد، از پله‌های خشتی پايين دويد، در آبی رنگ عمارت پاسگاه را با هردو دست رو به داخل كشيد و در نور ارغوانی آفتاب ايستاد. آسمان آبی بود، آبی يك‌دست. هرچه نگاه كرد پروانه‌ای نديد، نه در دورِ دور و نه در نزديكِ نزديك. هرچه بود آسمان آبی بود و آسمان آبی. زير لب گفت: « بر شیطان لعنت. »
توی حياط پاسگاه جا‌به‌جا شد و از چهار سو به آسمان نگاه كرد. همانی بود كه در نگاه اول ديده بود. پس آن‌همه پروانه‌ی خاكستری كه دو قطاره بال می‌زدند كجا رفتند؟
آمد تا كنار حوض. نمی‌دانست قبل از ظهر است يا بعد از ظهر. لب پاشويه نشست و به آب راكد حوض خيره ماند. حالی ميان خواب و بيداری، انگار سالی گذشت. صدايی از دور دست‌ها نزديك شد:
« هوی، های. »
تكان خورد و نگاهش روی آب شكست. چقدر خسته بود و چقدر دلش می‌خواست بخوابد، انگار سالی می‌شد كه نخوابيده است. سنگين شده بود مثل يك كوه . خواست بلند شود و نتوانست . با خودش گفت: « چه مرگم زده. »
صدا آمده بود تا بالای سرش و كسی بالای سرش سنگين نفس می‌كشيد: « جناب . . . داروغه! »
سرش را بالا آورد، صورت مسخ شده‌ی كَررو را ديد كه نفس نفس می‌زد و ارغوانی آفتاب بر نيم‌رخ صورتش می‌تافت.
« ها، خبری شده؟ »
چشم‌های كَررو گردِ گرد بود و نفس ياری‌اش نمی‌كرد، داشت بال بال می‌زد: « خبر . . . ، همش خبره . . . »
كَررو لب حوض نشست و مشتی آب به صورتش زد. دوباره از جا بلند شد . كمرش را خم كرد و چندبار پشت سر هم سرفه كرد.
« گريه كردی جناب داروغه؟ »
و ادامه داد: « پس خبردار شدی. »
به چشم‌ها و حالت مسخ شده‌ی صورت كَررو نگاه كرد و به حوض. ياد ماهی‌ها افتاده بود، از ماهی‌ها خبری نبود. هميشه تا سايه‌اش می‌افتاد توی حوض آب، ماهی‌های نقره‌ای بالا می‌آمدند تا سطح آب و به سايه‌ی كلاهش تُك می‌زدند. ماهی‌ها را نديده بود، نه قبل از آمدن كَررو و نه بعد از آمدن كَروو و با خودش انديشيد: « يعنی خواب می‌بينم، يعنی همه‌اش خواب و خيال است . »
دوباره به كَررو نگاه كرد و به آفتاب ارغوانی و گفت: « خوش خبر كه نيستی، اما بگو . »
لب‌های كَررو لرزيد. ماهی‌های نقره‌ای در اعماق آب شنا می‌كردند
كَررو گفت: « تفنگ‌چی‌ها پرواز كرده‌اند. »
« چی؟ »
« می‌گويند مثل يك دسته پروانه پر كشيده‌اند به آسمان. »
« مزخرف نگو، مزخرف نگو كه اصلاٌ حوصله‌اش را ندارم. »
« مزخرف كدامه، تفنگاشون جلو آب انبار روی هم چِل شده. از خودشان نه خطی هست، نه خبری. »
داروغه احساس كرد نمی‌تواند نفس بكشد و آرام روی لبه‌ی حوض نشست.
« تو خودت تفنگارو ديدی؟ »
« با هردوتا چشمام. »
« كسی دست نزده؟ »
« از كجا بدانم. »
« برو گاری را حاضر كن . . . »
كَررو دويد طرف اسطبل، اسب سياه را بست به گاری و با سری خميده از زير شاخ و برگ درخت بيد مجنون گذشت و رسيد به در كاروان‌سرا.
داروغه هرچه به دور و بر نگاه كرد كسی را پيدا نكرد تا به جای خودش بگذارد يا بگويد: « مواظب در پاسگاه باش. »
با كمك كَررو، در صد منی پاسگاه را بستند و قفل بزرگی به در زدند. كَروو شلاق را توی هوا تكان داد و اسب سياه توی كوچه‌های سنگ‌فرش به تاخت درآمد. داروغه داشت به خوابش فكر می‌كرد. خوابی كه يك هفته بود هرشب می‌ديد و حالا ميان خواب خودش بود، با اسب سياه و كَررو از ميان كوچه‌های خلوت عبور می‌كردند. داروغه توی دلش دعا می‌كرد كه خواب باشد و مثل هميشه از خواب بپرد، حتی گوسفندی نذر زيارت چخماق كرد.
داروغه سرش پايين بود، داشت به آدم‌هايی فكر می‌كرد كه بايد در دو سوی كوچه ايستاده باشند و خيره خيره نگاهش كنند. دهانش تلخ شده بود، خواست بگويد: « برگرد. »
مگر می شد تفنگ های دولتی را به امان خدا رها کرد. زبان به كامش چسبيده بود، باورش نمی شد که در بیداری میان خواب خودش حرکت کند، می دانست که در ته خواب اتفاق بدی خواهد افتاد. بايد بیدار می شد، بايد برمي‌گشت و تا قيام قيامت در پاسگاه منتظر می‌نشست. نبايد خواب را ادامه می‌داد. اسب سياه چهار نعل می‌تاخت و كَررو هی شلاق را توی هوا تكان می‌داد.
صدای كَررو را شنيد كه گفت: « جناب داروغه! »
حس كرد قاطی پرواز پروانه‌ها شده و خودش هم توی هوا و زير نور ارغوانی آفتاب بال می‌زند.
« جناب داروغه! »
دید که با لباس فرم ایستاده، اسب سياه از بالای سرش گردن كشيده بود و شيهه می‌كشيد.
سايه‌ی بلند آب انبار پیدا بود و هزار آيينه كه كوچه دادند. تفنگ ها را ديد كه بی‌نظم روی هم چِل شده بودند. خواست بگويد: « پس خودشان كجا رفته‌اند ؟ »
خودش بود، همان خوابی كه هر شب می دید. دهانش خشك و تلخ بود، می‌رفت بی‌آن‌كه خودش خواسته باشد، سكندری می‌خورد و می‌رفت. انگار كسی از پشت سر هُلش می‌داد و يا پايش هی به سنگ می‌گرفت. چرخيد، رو به آسمان چرخيد و فرو رفت، روی آن همه تفنگ افتاده بود، طاق‌باز افتاده بود و از يقه‌ی پيراهنش يك دسته پروانه‌ی خاكستری با خال‌های آبی بيرون آمدند و بال زدند توی آسمان.
ميان خواب و بيداری به شيهه‌ی اسب سياه انديشيد و به آيينه‌ی نگاه آن همه آدم كه ايستاده بودند. آيينه‌ها كوچه دادند، عبور كرد، داشت به انبوه تفنگ‌ها كه روی هم چِل شده بود، نزديك می‌شد. خواست كَروو را صدا بزند اما صدايی نداشت. بايد تفنگ‌ها را جمع می‌كردند. بايد تفنگ‌ها را بار گاری می‌كردند. « پس چرا كَروو نمی‌آيد. اين همه آدم اين‌جا چی می‌خواهند، چه‌كار دارند، چرا نمی‌روند دنبال كار و زندگی‌شان؟ بايد تفنگ‌ها را بغل كنم، كَررو كه ببيند، گاری را خواهد آورد. »
بايد تفنگ‌ها را بغل بغل بردارد و بريزد توی گاری. اين همه تفنگ، پس چرا اسب سياه شيهه نمی‌كشد؟ دو گام بلند برداشت و بالای سر تفنگ‌ها ايستاد: بايد خم شود و چندتا از تفنگ‌ها را بغل كند. پس چرا نمی‌تواند حرف بزند، برای چی نمی‌تواند كَروو را صدا بزند؟
پاهايش می‌لرزيدند، حالت تهوع داشت. خم شد تا چندتا از تفنگ‌ها را بغل كند. زانوها ياری‌اش نكردند اول به زانو درآمد و بعد با صورت روی چل تفنگ‌ها افتاد.

دی ان ان فارسی , مرجع دات نت نیوک فارسی
دی ان ان