اوکتاویو پاز

اوکتاویو پاز

گزیده ای از اشعار اوکتاویو پاز

به انتخاب حمیدرضا خزاعی

 


اوکتاویو پاز


اوكتاويو پاز در سال 1914 در شهر مكزيكو به دنيا آمد. چون مكزيك، اصل و نسبي دوگانه دارد: اجدادش اسپانيايي و سرخپوست بوده اند.
جنگ داخلي اسپانيا بر او و شعرش تاثيري شگرف داشته است: درگيري اجتماعي او با مسافرت به اسپانيا در دوران جنگ داخلي آغاز شد، شعر او در همين ايام به پختگي رسيد.
بيشتر عمر پاز در مقام ديپلماتي مكزيكي و در پاريس گذشته است. در آن جا با نهضت سوررئاليزم هم گام شد و آندره برتون را سخت تحسين مي كرد.
پاز در 20 آوريل 1998 براي هميشه چشم بر هم نهاد


  سنگ آفتاب

 از آنجا كه شعر سنگ آفتاب شعری  بلند است، بخش های كوتاهی از آن  انتخاب  شده و به صورت  پاره هاي مستقل آورده  شده است اين شعر توسط احمد ميرعلايي  به  فارسي برگردانده شده  و بار  ا ول در جنگ اصفهان و سپس به صورت  كتا بي مستقل چاپ شده است.

 


Ø

من از ميانِ چشمانت مي گذرم بدان سان كه از ميانِ آب
چشماني كه ببرها براي نوشيدنِ رويا به كنارش مي آيند
شعله هايي كه مرغِ زرين پر، در آن آتش مي گيرد .
من از ميانِ پيشاني ات مي گذرم بدان سان كه از ميان ماه
و از ميانِ انديشه ات همچنان كه از ميانِ ابري،
و از ميانِ شكمت بدان سان كه از ميانِ رويايت.


ذرت زارِ دامنت مي خرامد و مي خواند،
دامنِ بلورت، دامنِ آبت،
لب هايت، طره ي گيسويت، نگاه هايت، تمامِ شب مي باري، تمام روز
سينه ي مرا با انگشتانِ آبت مي گشايي،
چشمان مرا با دهان آبت مي بندي،
در استخوانم مي باري، در سينه ام
درختي مايع ريشه هاي آبزي اش را تا اعماق مي دواند.


ØØ

 

دالان هاي بي پايانِ خاطره،
درهايي باز به اتاقي خالي
كه در آن تمامِ تابستان ها يكجا مي پوسند،
آنجا كه گوهرهاي عطش از درون مي سوزند،
چهرهاي كه چون به يادش مي آورم محو مي شود،
دستي كه چون لمس مي كنم تكه تكه مي شود،
مويي كه عنكبوت ها در آشوب
بر لبخندهاي سالين و ساليانِ گذشته تنيده اند،
در شكفتگي پيشاني ام جستجو مي كنم،
مي جويم بي آنكه بيابم، من يك لحظه را مي جويم
چهره اي از آذرخش و اضطراب
كه ميان شاخه هاي اسير در شب مي دود،
چهره ي باران در باغِ سايه ها،
آبي كه با سماجت در كنارم جاي است،

 

ØØØ


ببري به رنگِ نور، غزالي قهوه اي رنگ
كه شب گردان تعقيبش كرده اند،
دختري كه نگتهم را دزديد
بر نرده ي مهتابي از بارانِ سبز خم شده بود ،
چهره ي بي شماره ي دوشيزه
نامت را فراموش كرده ام، ملوسينا،
لورا، ايزابل، پرسه فونه، ماري،
تو همه ي چهره هايي و هيچ يك از آنان
تو همه ي ساعاتي و هيچ يك از آن ها
درخت و ابر تو را همانندند،
تو همه ي پرندگاني و يك ستاره ي تنها،
تو لبه ي شمشيري،
تو آن جامِ خوني كه جلاد بر سرِ دست مي برد،
آن پيچكي كه پيش مي رود ، روح را در آغوش مي كشد
ريشه كن مي كند، و آن را از خود جدايش مي سازد،
دست نبشته ي آتش بر يشم،
شكاف در سنگ، ملكه ي ماران،
ستوني از مه، چشمه اي در سنگ،
حلقه ي ماهتاب، آشيانه ي عقابان،
تخمِ باديون، خارِ كوچكِ مرگ آور
كه جزاي جاوداني خويش را مي بخشد،
چوپان دختركِ دره هاي دريا
و نگهبانِ دره ي مرگ،
پيچكِ آويخته از پرتگاهِ خوابناك
نيلوفر معلق، گياهِ زهر آلود،
گلِ رستاخيز، خوشه ي حيات،
بانوي ني نواز و آذرخش،
رشته اي از ياسمن، نمك در زخم،
شاخه ي گل سرخ براي مرد تير خورده،
برفِ تموز، ماهِ آويخته به دار،
دست نبشته ي دريا بر سياه سنگ،
دست نبشته ي آفتاب، دانه ي انار سنبله ي گندم.

 

ØØØØ

 

تو چنبره زده ميانه ي ملافه ها خفته بودي
و چون بيدار شدي به سانِ مرغي صفير زدي
و براي ابد فرو افتادي، سوختي و خاكستر شدي،
از تو جز فريادي نماند،
و در انتهاي قرون خود را مي نگرم
كه نزديك بين و سرفه كنان در ميانِ توده اي
از عكس هاي قديمي مي گردم:
                  هيچ چيز نيست، تو هيچ كس نبودي
تلي از خاكستر و دسته جارويي،
چاقويي زنگاري و پرِ گردگيري
پوستي كه بر تيغه هايي از استخوان آويخته است،
خوشه ي خشكيده ي تاكي، گوري سياه،
و در ته گور،
چشمانِ دختري كه هزار سال پيش مرد،


ØØØØØ

 

ديوارها يك به يك ره باز مي كردند،
همه ي درها شكسته مي شد
و خورشيد در ميان پيشاني ام منفجر مي شد،
و پلك هاي فرو بسته ام را مي گشود،
قنداقه ي هستي ام را مي دريد،
مرا از خويشتن مي رهاند
و مرا از خوابِ حيواني قرن هاي سنگ بيرون مي كشيد
و جادوي آينه هايش رستاخيز مي كردند
بيدي از بلور، سپيداري از آب،
فواره اي بلند كه باد كماني اش مي كند،
درختي رقصان اما ريشه در اعماق،
بسترِ رودي كه مي پيچد، پيش مي رود،
روي خويش خم مي شود، دور مي زند
و هميشه در راه است،

 

 

     نقب


با رنجِ بسيار، يك بندِ انگشت پيشرفت در سال
در دلِ صخره نقبي مي زنم. هزاران هزار سال
دندان هايم را فرسوده ام و ناخن هايم را شكسته ام
تا به سويِ ديگر رسم، به نور، به هوايِ آزاد
و آزادي، و اكنون كه دست هايم خونريز است
و دندان هايم در لثه ها مي لرزند، در گودالي چاك چاك از تشنگي و غبار، از كار دست مي كشم و در كارِ خويش مي نگرم:
                    من نيمه ي دومِ زندگي ام را
در شكستن سنگ ها، نفوذ در ديوارها، فرو شكستن درها و كنار زدن موانعي گذرانده ام كه در نيمه ي اول زندگي به دست خود ميان خويشتن و نور نهاده ام،

 

 

   آن ديگری

                                             مترجم : صفدر تقي زاده


از براي خود چهره اي ساخت.
و در پشتِ آن
                 زيست و مرد و دوباره
بارها به دنيا آمد.
           
چهره اش
امروز نقشِ چين و چروكِ همان چهره ي يگانه را دارد.
آن خطوط، خود چهره اي ندارند.

 

 


گورستان مسلمانان

                                                مترجم : جلال ستاري

 

در آسماني كه رنگِ آبي يك دستي دارد
گنبدهاي مزار
- كه سياهند و در يك نقطه تمركز يافته اند -
ناگهان مرغانی پرواز می كنند.

 

 

دی ان ان فارسی , مرجع دات نت نیوک فارسی
دی ان ان