افسانه بی بی هور و بی بی نور

افسانه بی بی هور و بی بی نور

افسانه بی بی هور و بی بی نور

پژوهش از حمیدرضا خزاعی

حمیدرضا خزاعی

 

افسانه بی بی هور و بی بی نور

 

 

اين افسانه را به وقت تهيه‌ي آش سه شنبه تعريف مي‌كنند. وقتي مي‌خواهند آش سه شنبه بپزند، يكي از زن‌ها افسانه را تعريف مي‌كند و بقيه همان‌طور كه مشغول كار هستند به او گوش مي‌دهند. در روستای ماژان بیرجند: خانم فاطمه‌ي صفري، پيرزني است كه موقع پختن آش سه شنبه اين افسانه را براي ديگر زنان تعريف مي‌كند. وی مي‌گفت: « اين‌ها را از ننه آقا شنيده‌ام، آن وقت‌ها ننه آقا افسانه را تعريف مي‌كرد. در مجلس دختر بچه‌ي نابالغي را مي‌نشاندند و كوزه‌ي خالي در جلوش مي‌گذاشتند. ننه آقا هر جمله‌اي كه مي‌گفت. دختر بچه به سر كوزه مي‌زد و مي‌گفت: بله، بله
براي تهيه‌ي مقدماتِ آش سه شنبه يا آش بي‌بي هور و بي‌بي نور. دو تا زن بايد چادر سفيد به سر كنند، روي‌شان را محكم بگيرند كه كسي آن‌ها را نشناسد و در شب سه شنبه بروند به در خانه‌ي هفت فاطمه كه رو به قبله باشد و آرد بگيرند. اما حالا اين كار را نمي‌كنند و به در همه‌ي خانه‌ها مي‌روند.
آن وقت‌ها دو زن چادر سفيد كه در نقش بي‌بي هور و بي‌بي نور بودند، غلبير برمي‌داشتند و مي‌رفتند به در خانه‌ي هفت فاطمه كه رو به قبله بود. آردهايي كه مي‌گرفتند توي غلبير مي‌گذاشتند و غلبير را توي تنور. باور داشتند كه اگر نذرشان قبول شود روي آردها رد عصا يا شمشير يا پنجه مي‌افتد اين هفته آرد جمع مي‌كردند و در تنور مي‌گذاشتند و هفته‌ي ديگر، روز سه شنبه آش را مي‌پختند.
مي‌گويند: بي‌بي هور و بي‌بي نور در بيابان بوده‌اند و آش را روي يك تخته سنگ مي‌پخته‌اند و از آش به چوپان و سگ چوپان مي‌داده‌اند.
اما حالا رسم عوض شده، ده پانزده من آرد را در دو ديگ مي‌پزند و همه‌ي اهل ده را خبر مي‌كنند. او وقت‌ها مي‌گفتند: اين آش براي مسافر سه شنبه و مريض چهار شنبه خوب است. در سال¬های خشک این آش را می¬پختند تا خشکی برطرف شود.
حال ببينيم افسانه چه مي‌گويد:
 يكي بود، يكي نبود، غير از خدا هيچ‌كس نبود. دختري بود كه مادر اندر داشت. مادر اندر با او نمي‌ساخت، هميشه او را اذيت مي‌كرد، دعوا مي‌كرد و كتك مي‌زد. دخترك غصه داشت اما توي دلش مي‌گفت: « خدايا شكر »
يك روز كه هوا خراب بود و بارش بار بود، مادر اندر يك گنجشك پنبه به او داد و گفت: « گاو را مي‌بري به صحرا به چرا، اين پنبه‌ها را هم مي‌ريسي! »
دخترك توي راه كه مي‌رفت گريه مي‌كرد كه « به چه جور اين پنبه‌ها را بريسم. »
باد تندي آمد و پنبه‌هاي او را با خودش برد. دختر بيشتر غصه‌دار شد:« خدايا شكر تو حالا جواب مادر خود را چي بدهم؟ اگر بفهمد كه پنبه‌ها را باد برده، مرا خواهد كشت. »
همين جور كه گريه مي‌كرد و مي‌رفت، رسيد به دامنه‌ي كوهي ديد يك خانه‌اي هست و دو تا زن چادر سفيد، نماز مي‌خوانند. دختر همان‌جا نشست.
زن‌هاي چادر سفيد، دوتا ديگ به بار داشتند. يك ديگ آش داشت و يك ديگ كماج. زن‌ها نمازشان را كه سلام دادند. آمدند به سر وقت ديگ‌ها، چشمشان به دختر افتاد.
« مادر جان از كجا مي‌آيي، آدمي‌زادي، پري‌زادي، كي هستي؟ »
« اي مادر جان، دست از دلم ورداريد. مادر اندري دارم كه اذيتم مي‌كند. امروز گاو را داده بود كه بچرانم، پمبه داده بود كه بريسم. باد پمبه‌ها را برد، حالا نمي‌دانم چه كار كنم؟ »
زن‌هاي چادر سفيد گفتند: « دختر جان ، همين جا بنشين، تا ما در حق تو دو ركعت نماز كنيم. خداوند عالم، مراد تو را خواهد داد. نااميد نباش دختر جان. »
زن‌ها دو ركعت نماز خواندند و نمازشان را سلام دادند.
« نگاه كن دختر جان، از حالا به بعد، هر وقت كه مريض داشتي، هروقت كه مسافر داشتي، هر وقت كه دردي به دل داشتي، هر وقت كه حاجتي داشتي. دو ركعت نماز مي‌خواني، به نيت بي‌بي هور و بي‌بي نور. هفت من آرد از در هفت سرا كه رو به قبله باشه جمع مي‌كني. به وقت جمع كردن آردها، چادر سفيد به سر مي‌كني، رويت را محكم مي‌گيري كه كسي ترا نشناسد. آردهايي را كه جمع كردي، توي غلبير مي‌ريزي و غلبير را توي تنور مي‌گذاري. اين هفته كه آرد جمع كردي، نه. هفته‌ي دگر، روز سه شنبه آن‌ها را مي‌پزي. مردم را خبر مي‌كني تا بيايند، روضه بخوانند و دو ركعت نماز بي‌بي بي‌بي هور و بي‌بي نور بخوانند. دختر جان اگر به مراد دلت رسيدي مبادا اين كار را ترك كني. هر سه شنبه اين دوتا ديگ را به بار كن و مردم را خبر كن. »
دختر آمد و گاوش را پيدا كرد. گاو پنبه‌ها را خورده بود و پنبه‌ها را نخ كرده بود. دختر خوشحال شد، نخ‌ها را برداشت و آمد به سر چشمه كه رويش و اشك‌هايش را بشورد.
رويش را در چشمه شست و آب خورد. در همين وقت، پسر تاجري آمد به سر چشمه كه اسبش را آب دهد. ديد دختري سر چشمه نشسته  گفت: « تو كي هستي، اين‌جا چه كار مي‌كني؟ »
« مادر اندري دارم كه مرا اذيت مي‌كند. امروز پنبه‌هايم را باد برد، گاو پنبه‌ها را خورده، نخ ريسيده تحويل داده. »
پسر تاجر به يك دل نه به صد دل عاشق دختر شد. گفت: « تو حاضري كه من بيايم به وطن تو و با تو عروسي كنم؟ »
با هم قول و قرار كردند كه در فلانه روز و فلانه ساعت پسر تاجر بيايد.
پسر تاجر در همان وقتي كه گفته بود، آمد به خواستگاري. دختر را عقد كرد و به خانه‌ي خودش برد. وضع و حال دختر خيلي خوب شده بود. حتي مادر اندرش هم مي‌آمد و كارهايش را مي‌كرد. دختر با خودش گفت: « حالا كه خدا مرادم را داده. به حرف او دوتا زن چادر سفيد كنم كه در حقم دو ركعت نماز كردند. »
از در هفت سراي رو به قبله هفت من آرد جمع كرد. زن‌ها را خبر كرد و دوتا ديگ به بار گذاشتند.
پسر تاجر آمد به خانه و ديد كه خانه پر از زن است، دوتا ديگ گذاشته‌اند و روضه مي‌خوانند. پسر تاجر عصباني شد و گفت: « نگاه كن ، تو او دم كه به خانه‌ي مادر اندرت بودي، فقير بودي، از اين كارها مي‌كردي. من رضا نيستم كه تو بيايي در خانه‌ي من چنين كاري بكني. »
« خدا مرادم را داده. بي‌بي هور و بي‌بي نور گفتند كه اين كار را ترك نكني. »
« من رضا نيستم. »
دختر اين سه شنبه ديگر هم، همين كار را كرد و زن‌ها را خبر كرد. پسر تاجر آمد و ديد كه باز زن‌ها را جمع كرده و دوتا ديگ به بار گذاشته‌اند. بي‌سئوال و بي‌جواب، با پا به ديگ آش زد و آش را چپه كرد.
« گدا گدايه، ده بار به تو گفتم اين كار را نكني! »
پسر تاجر فردا رفت به صحرا به گردش و تفريح. دوتا هندوانه به ترك خود داشت. هندوانه‌ها شكسته بود و آب هندوانه‌ها مثل خون از خورجين ترك مي‌ريخت.
دير وقتي بود كه پسر پادشاه و پسر وزير رفته‌ بودند به شكار و گم شده‌ بودند. وزير پادشاه با چند سوار در بيابان‌ها مي‌گرديدند كه شايد ردي پيدا كنند. توي صحرا هيچ كس را نديدند، غير از همين پسر تاجر كه توي صحرا اسب مي‌تاخت و از خورجين اسبش خون مي‌ريخت. با خودشان گفتند: « هر خبري هست، هست. همين جوان بايد قاتل باشد. »
او را گرفتند و پيش پادشاه بردند. پادشاه گفت: « تو پسرم را كشته‌اي؟ »
« نخير قبله‌ي عالم، من پسر شما را نديده‌ام. »
« پس براي چي از خورجين اسبت خون مي‌ريخت؟ »
« اونا خون نبود قبله‌ي عالم. »
« پس چي بوده؟ »« آب هندوانه. »
پادشاه قبول نكرد و حكم كرد كه او را بيندازند به زندان.
پسر تاجر را انداختند به زندان. چند روزي در زندان ‌ماند. هرچه با خودش فكر كرد كه « خدايا مگر من چه كار بدي كرده‌ام كه اين جور به تهمت ناحق گرفتار شده‌ام. »
بالاخره يادش آمد كه ديگ آش زنش را چپه كرده است. با خودش گفت: « هر حكمتي بوده در ديگ آش بوده. حرمت ديگ را شكسته‌ام و حالا دارم مجازات مي‌شوم. »
پيرزني در نزديك زندان، خانه داشت. پيرزن را صدا زد ، به او پولي داد و گفت: « برو به پيش زنم و بگو همان آشي كه مي‌پختي، همان روضه‌خواني كه داشتي، دو باره از سر بگير، چون من هرچه فكر مي‌كنم خطاي ديگري نكرده‌ام. »
دختر دوباره زن‌ها را خبر كرد و ديگ بي‌بي هور و بي‌بي نور را به بار گذاشتند. هنوز مردم آش را نخورده‌ بودند كه پسر پادشاه و پسر وزير پيدا شدند. پادشاه حكم كرد كه « پسر تاجر را از زندان آزاد كنيد.»
خدا چنين كه مراد او دختر و او پسر تاجر را داد، مراد ما را هم بدهد.

 

 


یافته ها

1-    در افسانه¬ی بی¬بی هور و بی¬بی نور، دختر افسانه در جستجوی پنبه¬ی گم شده است با دو بی¬بی روبرو می¬شود که در کنار چشمه¬ی آبی، دیگ آش را برپا کرده و مشغول عبادت هستند. هردو بی¬بی سفید پوش هستند و دستورالعمل پخت آش بی¬بی هور و بی¬بی نور به دختر یاد می¬دهند. دو زنی که در شب برای جمع¬آوری مواد اولیه¬ی آش به¬در خانه¬ها می¬روند. سفید پوش (با چادر سفید) هستند و روی خود را گرفته¬اند که کسی آنان را نشناسد. این زنان در واقع جایگزین دو بی¬بی هستند. مردم از روی پوشش دو بی¬بی را می¬شناسند و نیازی نیست هویت اصلی دو زن مشخص باشد.
2-    دو بی¬بی در کنار چشمه هستند، در پیوند با آب. کوسه و دخترش نیز وضعیتی شبیه به دو بی¬بی دارند یعنی درون چشمه زندگی می¬کنند. بی¬بی هور و بی¬بی نور در حال پخت آش هستند. کوسه نیز در درون چشمه یا درون باغ داخل چشمه، دیگ گذاشته و با شن یا سنگ ریزه غذا می¬پزد. در مقدمه¬ی افسانه گفته می¬شود: بی¬بی هور و بی¬بی نور آش را روی تخته سنگ می¬پخته¬اند و از آش به سگ چوپان و خود چوپان می¬داده¬اند. سنگی که آش بی¬بی هور و بی¬بی نور بر آن پخته می¬شود و سنگی که در دیگ کوسه تبدیل به غذا می¬شود اشاره به چه چیز دارد؟ به¬نظر می¬رسد تاکیدی بر ارتباط با ایزد مهر باشد.
3-    گفته می¬شود که بی¬بی نور آناهیتا و بی¬بی هور مخفف هروذا یا هئورتات باشد که یکی از امشاسپندان دین زرتشت است. این بانوان هر دو موکّلان آب هستند، لیک در کارکرد تفاوت¬هایی با هم دارند. حیطه¬ی اقتدار آناهیتا روز و در پرتو نور خورشید است و اهل جادو نمی¬باشد. اما هروذا بنا بر افسانه به فریدون در شب و بنا بر باور عامّه به کسانی که لب چاه بیایند سحر می¬آموزد.]1
4-    آقای بهرام بیضایی در کتاب هزار افسان، بی¬بی هور و بی بی¬نور را برابر با آناهیتا و اسفندار مذ می-داند. [ در اسطوره¬ی هند و ایرانی باستان، ابرهای باران زا را اژدهای خشک¬سالی ربوده و به بند آورده، زمانی گاوهای آسمانی و زمانی زنان آبتین یاد شده¬اند. در اوستا آن¬ها با نام¬های سنگهوک و ارنوک و در شاهنامه دو زن¬اند به¬نام¬های شهرناز و ارنواز و در بازگفت بهدینی دو زن¬اند به نام¬های هماک و واریذکنا و در داستان بنیادین هزار افسان دو زن¬اند به نام¬های شهرزاد و دین¬آزاد. . . در باور باستان، زنان در کمال خود بازتاب ایزد بانوی آب¬ها بغدخت اَناهیتا بر زمین بودند. ایزد بانوی پاک و نیرومند که نگهبان باروری آبادانی، زیبایی، روشنی ... اَناهیتا پشتیبان باروری است، اما خود همیشه دوشیزه است. چنین می¬نماید که دو زن کنار هم با گسترش کشاورزی اَناهیتا و امشاسپند بانوی زمین اسپندارمذ شدند. اسپندارمذ یکسره بارور شونده؛ میثر(آفتاب گرمابخش) یکسره بارور کننده؛ تنها ایزد بانو اناهیتا بود که می¬توانست هم در چهره¬ی ابر، سپر و نرم کننده¬ی تف سوزان خورشید بر زمین شود و هم در چهره¬ی باران هستی بخش زمین تشنه را به سرسبزی و باردهی برانگیزد. . . نخستین آبادی-ها در محل هماغوشی آب و خاک؛ دو خواهر جدا نشدنی که از آنان هستی پدیدار است. ]2
5-    باید توجه داشت که بزرگترین مشکل مردم سرزمین ما باران است و آب اما این بدان معنی نیست که این مردم مشکل دیگری ندارند. روح چشمه کارکردش تنها باران سازی نیست بلکه برطرف کردن تمامی مشکلاتی¬ست که انسان¬ها با آن مواجه می¬شوند.
6-    و اما آخرین نکته: در زمان پخت و خوردن آش بی¬بی هور و بی¬بی نور نباید مردان حضور داشته باشند. حتی زنان حامله نیز حق حضور ندارند چون مشخص نیست فرزند داخل شکمشان پسر است یا دختر. توجه شود که در گذشته مردان حق حضور در سرچشمه¬ها را نداشتند و ورود مردان به سرچشمه¬ها منع شده بود. مردان نه اجازه ورود داشتند و نه جرئت نزدیک شدن.

 

دی ان ان فارسی , مرجع دات نت نیوک فارسی
دی ان ان