فصل دهم: دُردانه

فصل دهم: دُردانه

 عروس باران

حمیدرضا خزاعی

فصل دهم

 

دُردانه

 
سحر بود، گرگ و ميش آسمان. اهل خانه با صدای آوای سحرآميز نی‌لبك از خواب پريدند. نی‌لبك انگار در مركز يك رويا نواخته می‌شد و نوايش مثل امواج آب به اطراف شتك می‌زد. همه بی‌خود از خود به پشت پنجره‌ها دویدند. در آبی صبح بر لب پاشويه‌ی حوض رويايی تُرد و نازك، ظريف و شكننده نشسته بود، پاهايش در آب بود و نی‌لبك بر لب‌هايش، سفيد پوشيده بود و موهای طلايی‌ش در وزش نسيم موج می‌زد.
همه ديدند كه جان‌جان تمام طول تالار را دويد، در بلند پله‌ها ايستاد، چارقد سفيد از سر فرو كشيد و با گيس‌های سبز و افشان از پله‌ها پايين رفت. انگار امواج سحرآميز نی‌لبك او را به‌سوی خود می‌كشيدند. بال‌بال می‌زد و هرچه به حوض نزديك‌تر می‌شد انگار از سرعت قدم‌هايش كاسته می‌شد. به لب حوض كه رسيد ماند، انگار نمی‌توانست قدم از قدم بردارد. زانو زد و به رويای نشسته بر پاشویه خيره ماند. با ایستادن جان جان، نوای نی‌لبك خاموش شد. رويا شعله كشيد و مثل توده‌ای از بخار در هوا حل شد.
رويا می‌آمد در هر سپيده دم، با گرگ و ميش صبح می آمد، سايه‌های كنار حوض را می‌تاراند، هميشه رو به اتاق چهره می‌نشست، جايی كه فرنگيس در آيينه‌ی سنگی خوابيده بود. نی‌لبك را بر لب می‌گذاشت و همان نوا، همان صوت سحرانگيز در هوا طنين می‌انداخت.
همه بيدار بودند، تمام شب بيدار بودند و می‌دانستند كه با سحر خواهد آمد، بر لب پاشويه‌ی حوض خواهد نشست. ديده بودند كه در تمام طول نواختن نی‌لبك، بلور اشك در چشم‌هايش برق می‌‌زند.
ماه‌جان در سپيده‌دم در اتاق چهره بود، می‌ديد كه با صدای نی لبک و در روشنايی كم رنگ سپيده‌دم، سرخی خون در زير پوست صورت فرنگيس می‌دود و بخار نفس‌های ملتهبش برچهره‌ی آيينه‌ی سنگی می‌نشيند. ماه‌جان هی نگاه می‌كرد و هی توی دلش می‌گفت: « حالا، حالا، ياعلی، ياعلی.»
و فرنگيس بی‌آن‌كه تكان بخورد انگار به صدا گوش می‌داد.
جان‌جان هرشب در بلند پله‌ها می‌ايستاد و بی‌آن‌كه مژه بزند به رويای نشسته بر لب حوض خيره می‌ماند. پوست تنش مثل فلس ماهی، مثل مهتاب برق می‌زد و آفتاب انگار می‌خواست از گريبان پيراهنش طلوع كند .
نوای ني‌لبك در همه‌جا پيچيد. آن‌هايی كه صدا را شنيده بودند در پی صدا آمدند. آمدند تا پشت ديوارهای بلند بيرونی و همان‌جا ماندند. صدا با بالا آمدن آفتاب می‌بريد. آدم‌هايی كه در سكوت بودند با قطع صدا، در سكوت پراكنده می‌شدند.
آمدن آن‌همه آدم، همه را به وحشت انداخته بود. ماه‌جان هر شب، خودش در حياط را قفل و كلون می‌كرد. مردم در ته شب می‌آمدند تا حصار ديوار. كم كم عده‌ای از ديوارها بالا آمدند و بر سر ديوارهای بلند نشستند، روی پشت بام‌ها رفتند و از روی شاخه‌ها به روی درخت‌ها آمدند.
در شبی كه قرص ماه كامل بود. در كوچه غلغله بود. آن شب همه آمده بودند، خروس‌ها خواندند اما آوای نی‌لبك نيامد. جان‌جان از سر شب در مرز ميان مهتاب و تاريكی ايستاده بود، وقتی خروس¬ها خواندند، دلواپس به اتاق چهره رفت. ماه‌جان آيينه به‌دست بالای سر فرنگيس نشسته بود و دست‌هايش می‌لرزيد. رنگ چهره‌ی فرنگيس ميل به كبودی می‌زد. جان‌جان گفت: « آدما . . . شايد دردانه از حضور اين‌همه آدم ترسيده! »
و آمد تا بالای سر فرنگيس، نور شمع روی صورتش می‌رقصيد: « چهل شب، باید یک چله پشت سر هم بیاید. »
« و اگر نیامد؟ »
« باید بیاید! »
دويد روی تالار و جيغ كشيد: « برين، از اين‌جا برين. »
در حياط را چهار تاق باز كرد. آمد توی كوچه و جيغ ‌كشيد: « چی می‌خواين، از جون ما چی می‌خواين؟ »
در چشم‌هايش آتش می‌افروختند. آدم‌های توی كوچه عقب نشستند، رفتند تا سر كوچه و همان‌جا زير درخت‌های توت ايستادند. آن‌هايی كه سر ديوار بودند، بی‌توجه به ارتفاع ديوارها، دست‌هايشان را از سر ديوار می‌گرفتند و خود را در فضای كوچه رها می‌كردند. به زمين می‌خوردند، دوباره بلند می‌شدند و لنگ لنگان به طرف سر كوچه می‌رفتند.
جان‌جان گفت: « آهای با تو هستم. »
كودكی از روی درخت سيب، توی باغچه‌ی اطلسی پريد. به چشم‌های جان‌جان نگاه نكرد، يك راست رفت سر حوض گيوه‌هايش بوی کویر و آفتاب می‌دادند. اول پای چپ و بعد پای راستش را توی آب حوض فرو برد. در چشم‌های پسرك باد تنوره می‌كشيد و شن‌های روان در باد می‌چرخيدند. پسرك دوباره و سه‌باره كفش‌هايش را در آب حوض زد و به‌طرف جان‌جان آمد. جان‌جان راه داد تا عبور كند و پسرك عبور نكرد، در برابر جان‌جان ايستاده بود. باد در نگاهش تنوره می‌كشيد و شن‌های معلق انگار تا خود خورشيد بالا رفته بودند: « بيچاره مردم، بيچاره مردمي كه به بچه ی جن اميد بسته‌اند. »
و خنده‌اش مثل يك خنجر نگاه و دل جان‌جان را پاره كرد. جان‌جان گفت: « تو كی هستی؟ »
پسرك عبور كرده بود و رو به تاريكي هشتی می‌رفت. جان‌جان فرياد كشيد : « با تو هستم. »
و خواست صدایش بزند: « جهان . . . »
پسرك برنگشت و تاريكی هشتی او را بلعيد. حالا صدای نرم قدم‌هايش از توی كوچه می‌آمد. جان‌جان پشت سرش دويد، در تاريكی هشتی ايستاد و تاريكی را ورانداز كرد. بی‌تاب تا توی كوچه دوید. پسرك قاطی جماعت شده بود و جماعت همچنان در سر كوچه ايستاده بودند. جان‌جان توی دلش گفت: « برو به جهنم. »
در حياط را كلون كرد و آمد توی نور مهتاب، سكوت هنوز ادامه داشت. رفت تا لب حوض، تا جايی كه دردانه هرشب می‌نشست. جرئت نكرد به تصوير خودش در آب نگاه كند. از سايه‌ي سياه درخت‌ها عبور كرد و در مرز تاريكي و مهتاب روی پله‌ها نشست. سر در گريبان، انگار قرنی گذشت. با صدای نی لبک، چشم گشود. دردانه پای در آب، بر لب پاشويه‌ی حوض نشسته بود و نوای نی‌لبك در نور مهتاب بالا و بالاتر می‌رفت. پلك زد، دوباره و ده‌باره و با پشت دست چشم‌هايش را ماليد. دردانه بود و نوای نی‌لبك چه لحن دل‌نشينی داشت. نوای نی مثل حباب‌هايی از نور، در مهتاب بالا می‌رفتند، در اوج می‌تركيدند و مثل آبشاری از رنگ، فرو می‌ريختند. تمام اهل خانه گرفتار در طلسم نوا، جان جان را ديدند، كه چارقد از سر فرو كشيد، پيش‌تاخت، جوری می‌رفت كه انگار پا بر زمين نداشت، انگار روی هوا پرواز می‌كرد. آمد تا بالای سر دردانه و دست دراز كرد. شاخه‌ی سبز را از روی موهای دردانه برداشت. فرياد تا بيخ گلوی همه بالا آمده بود. انگار می‌ترسيدند كه با كوچك‌ترين صدايی دردانه و نوای نی‌لبك در هوا حل شوند.
« دست خودم نبود، دست آبی بود كه چارقد از سرم فرو كشيد، بعد زير بغلم را گرفت و مرا به سمت حوض برد.
روی هوا پرواز می‌كردم. مثل نسيمی که از رويی برگ‌ها عبور کند. دستم توی دست آبی بود.
مثل حباب‌های هوا از اعماق خودم می‌جوشيدم و بالا می‌آمدم. ديدم كه بالای سر دردانه ايستاده‌ام. شاخه‌ی سبزی، مثل يك كلاه، روی موهای طلايی ش افتاده بود. دست‌های آبی با من بود، دست‌های من و آبی با هم دراز شدند و شاخه‌ی سبز را از روی موهای دردانه برداشتند. دردانه برگشت و نگاهم كرد، همه‌ی حرف‌های دلش را در نگاهش می دیدم و گفتم: مادر به فدای چشم‌های آبی‌ت.
بعد همه جيغ می‌كشيدید، شما هم جيغ می‌كشيديد. پنجره‌ها را گشوده بوديد و جيغ می‌كشيديد. شاخه‌ی سبز هنوز توی دستم بود. آمديد، با شتاب آمديد و تكانم داديد. نفس‌هايتان سوت می‌كشيد. تكانم داديد و گفتيد: چكار می‌كنی، چكار كردی جان‌جان؟
شاخه‌ی سبز زنده بود و توی دست‌هايم نفس می‌كشيد. گفتم:  هديه‌ی دردانه است. هديه‌ای برای فرنگيس
و تند دويدم، از پله‌ها بالا رفتم، هول كرده می‌دويدم كه مبادا شاخه‌ی سبز بی‌نفس شود. همه‌ی درها را باز كردم و رفتم تا پايين پای فرنگيس. در آيينه‌ی سنگی بی‌نفس بود و كبود. دستم را دراز كردم و شاخه‌ی سبز را گذاشتم روی سينه‌اش. كبودی رفت و ته رنگی از يك لبخند بر مهتاب صورتش نشست. تا شما بياييد و درهای باز را يكی يكی پشت سرتان ببنديد. دوازده غنچه، دوازده شكوفه‌ی صورتی بر شاخه‌ی سبز روئيدند و هوای اتاق چهره به بوي بهار آغشته شد. »
ماه‌جان به غنچه‌های صورتی نگاه كرد و حس كرد زنبورهای كوهی در هوای صورت فرنگيس پرواز می‌كنند. ماه‌جان، دست‌هايش را توی هوا تكان داد، جوری كه انگار می خواست با حركات دست زنبورها را بتاراند. زنبورها بی‌توجه به حركات پريشان دست‌های ماه‌جان چرخ می‌زدند و چرخ می‌زدند.
جان‌جان سر به زير انداخته بود و شانه‌هايش می‌لرزيد. ماه‌جان نمی توانست بفهمد که جان‌جان می‌خندد يا می‌گريد و با پريشانی چارقد ابريشمی‌اش را باز كرد و آن را توی هوا تكان داد: « سير سير سركه. »
زنبورهای كوهي از لابه‌لای تار و پود چارقد عبور می‌كردند، جوری كه انگار چارقدی وجود نداشت. ماه‌جان خيس از عرق دست از تقلا برداشت. جان‌جان كنار تخت زانو زده بود و شانه‌هايش هنوز می‌لرزيد و ماه‌جان تازه فهمید که جان-جان می¬خندد و چارقد ابريشمی‌ را روی سر جان‌جان كشيد و موهای پريشان سبز را پوشاند. دست‌های جان‌جان روسری را پايين كشيد و آن را بوسيد. چشم‌های خيس از اشك جان‌جان به ماه‌جان دوخته شده بود: « ديگر نمی‌توانم پنهان كنم. سر چهل روز تمام می شود. بی رنگ می‌شوم مثل سايه. دردانه كه بيايد، من رفته‌ام. »
« كی گفت: تو سر چهل روز رفته‌ای؟ »
« همو كه سال‌ها خودم را از او پنهان كردم. آمد تا خود چشم‌هايم و بی‌نفس ايستاد. دريا در برابرم ايستاده بود. ديدم كه در آب دريا غوطه می‌خورم. »
جان‌جان ديگر جان‌جان هميشگی نبود ، ديگر زير درخت سيب نمی‌نشست و گل‌دوزی نمی‌كرد. چارقد و چادرش را برداشته بود و با موهايی افشان سبز در گوشه و كنار خانه پرسه می‌زد. توی چهارتاقی، زير نورگير سقف می‌نشست و ساعت‌ها به ديوار روبرو خيره می‌ماند. كسی نمی‌دانست جان‌جان به چی فكر می‌كند. كمتر به سراغ ماه‌جان می رفت
در اوج گرمای ظهر، كنار پاشويه‌ی حوض می‌نشست و با شانه‌ای چوبی موهای سبزش را شانه می‌زد. غروب‌ها كوزه بر می‌داشت و راه می‌افتاد تا برود و از آب‌انبار آب بياورد. ماه‌جان در حياط را كلون كرده بود و روی كلون هم قفل بزرگی زده بود، كليد توی گردن ماه‌جان بود. جان‌جان می‌آمد تا پشت در، به كلون و قفل نگاه می‌كرد بعد بی‌صدا برمی‌گشت، پشت به درخت‌ها و رو به ديوار می‌نشست تا شب و تاريكی از جايش تكان نمی‌خورد

 

دی ان ان فارسی , مرجع دات نت نیوک فارسی
دی ان ان