زنان روبند زده

زنان روبند زده

خاطره ی اول

زنان روبند زده

 حمیدرضا خزاعی

وقتی بچه بودم، همان وقت ها که هنوز در دولت آباد ساکن بودیم، عکس ها یا نقاشی هایی این جا و آن جا دیده بودم. این عکس ها یا نقاشی ها را مردم، یعنی بزرگترها می بوسیدند، به چشم هایشان می کشیدند و با احترام بر لب تاقچه یا داخل قرآن می گذاشتند. در میان این نوع از عکس ها، عکسی بود که مردی دو زانو نشسته بودند. در روی یک زانویشان یک کودک و در روی زانوی دیگرشان کودک دیگری و هردو دوزانو نشسته بودند. هنوز در خاطر دارم، که وقتی پدرم دو زانو می نشست، پدر به ندرت دو زانو می نشست و وقتی پدر دو زانو نشسته بود، اصلا نمی توانستم تصور کنم که من و برادرم می توانیم روی دو زانوی او، دو زانو بنشینیم و هیچ وقت هم نه تقلا کردم که چنین کاری را انجام دهم و نه آن را بر زبان آوردم. در همین نقاشی ها، زنان و دخترانی بودند که روبند زده بودند، و هاله ای از نور در اطراف سرشان قرار داشت. یادم هست تا آن وقت، هرچی زن و دختر دیده بودم، چارقد داشتند و هیچ زنی در دولت آباد روبند نداشت. چارقد زنان دولت آباد، پارچه ی سفیدی بود که بال می کردند یک بالش روی سینه تا پیشِ دل را می پوشاند و بال دیگر روی شانه و پشت سر را. یک پارچه ی ابریشمی رنگی هم داشتند که بیشتر به رنگ سیاه و طلایی و قرمز بود را مثل عمامه در بالای چارقد می بستند که چارقد را روی سر محکم می کرد. و این همه ی حجاب زنان دولت آباد بود. در این حجاب دست زنان آزاد بود و زنان پا به پای مردان در مزرعه و باغ و همه جا کار می کردند. بی آن که حجاب مزاحمتی برای انجام کارشان فراهم آورد. اما زنان داخل نقاشی ها، همچین شکل و شمایلی نداشتند. یادم هست وقتی می آمدیم به مشهد و برای زیارت به حرم می رفتیم، در داخل حرم زنانی با همین هیئت را می دیدم و وقتی که مادر یا پدرم نماز می خواندند، ما باید کنارشان بر زمین می نشستیم تا نمازشان تمام شود. ترس از گم شدن ما را مثل سنگ بر زمین می چسباند. (وقتی می گویم: ما، منظور من و چهار برادرم هستیم) و در این زمان زنانی که روبند داشتند در رفت و آمد بودند. یادم هست در تخیل کودکانه، این زنان روبند زده که شبیه نقاشی های مقدس بودند مرا می ترساندند. وقتی زنان روبند زده می آمدند که از نزدیک ما عبور کنند، خودم را جمع می کردم که مبادا به من بخورند و ناراحت شوند. خیال می کردم اگر ناراحت شوند، نفرین خواهند کرد و آدم سنگ خواهد شد. دنیای کودکانه ای که در آن لحظات، همه ی عالم آن قدر کوچک می شد که به اندازه ی یک کف دست می رسید و تو در این یک کف دست جا، باید مواظبت می کردی که با آن ها برخوردی نداشته باشی، و یا در آن شلوغی و ازدحام سد راه شان نشوی. حالا که فکرش را می کنم، می بینم ترس از سنگ شدن، آن لحظات را چقدر دردناک و درعین حال هولناک کرده بود. یادم نمی آید آن وقت ها در باره ی این زنان چیزی از مادر یا پدرم پرسیده باشم تا برایم توضیح دهند و بعدها، خیلی بعدترها این تصور شکست، ولی هنوز بعد از این همه سال، وقتی زنی روبند زده را می بینم، همان حال و هوای کودکی باز می گردد و خُلقم تنگ می شود.
 

حمید رضا خزاعی نفر نشسته در سمت راست

ردیف آخر از راست: مهدی خزاعی، شهین خزاعی و زری خزاعی

ردیف وسط از راست به چپ: علیرضا خزاعی، عصمت عطاقلی پور و سیمین خزاعی

ردیف جلو از راست: محمد رضا خزاعی و اردشیر خزاعی

ردیف جلو و نشسته از راست: حمید رضا خزاعی و محمود خزاعی فر

این عکس باید در اوخر دهه ی سی گرفته شده باشد.

دی ان ان فارسی , مرجع دات نت نیوک فارسی
دی ان ان