افسانه عارف

افسانه ی عارف

می گويند در زمان‌های قديم پادشاهی بر خراسان حاكم بود كه فرزند نداشت. پادشاه خيلی غمگين بود و كاری از دست هيچ‌كس ساخته نبود . روزي درويشي به در بارگاه ‌آمد و وقتي ‌فهميد كه پادشاه اولادی ندارد ، سيبی به پادشاه ‌داد و گفت: « بعد از نه ماه و نه روز صاحب اولادی خواهی شد ، اما اين اولاد به درد تو نخواهد خورد. »

بعد از نه ماه و نه روز عارف بهدنيا ‌آمد . عارف به سن بلوغ كه ‌رسيد، شبي در عالم خواب دختر پادشاهي را ديد و عاشق ‌شد. غصّه‌ي عشق عارف را در بستر بيماري انداخت. شاه وزيرش را مامور كرد تاعلت بيماري عارف را پيدا كند. وزير گرديد و علت را پيدا كرد. پادشاه دستور دادتا بگردند و براي عارف اسب پري‌زاد سخنگو و تازي سخنگو پيدا كنند تا عارف با آن‌هاحرف بزند و غصّه نخورد . رفتند و اسب و تازي پري‌زاد را پيدا كردند . بعد از چندوقت مادر اندر عارف خودش را به ناخوشي زد و به حكيم‌هاي شهر دستور داد بگويند گوشتاسب پري‌زاد برايش خوب است . پادشاه هم دستور داد اسب را بكشند . عارف وقتي برايسركشي از اسبش به طويله رفت ، ديد كه اسب گريه مي‌كند . سبب پرسيد . اسب پري‌زادگفت :

« مي‌خواهند مرا بكشند . »

عارف يك خورجين پر از جواهراتكرد ، سوار اسبش شد و به راه افتاد ، تازي هم به دنبالش رفت . عارف رفت و رفت تابه نزديك شهري رسيد . ديد كه پيرمرد گواره‌چروني در سايه‌ي درختي نشسته است . عارفپهلوي پيرمرد نشست .

« ای پيرمرد آتشی درست كن ، تاشكاري بزنم و با هم بخوريم . »

پيرمرد آتشي ساخت . عارف شكاريزد ، رانش را كباب كردند و خوردند . بعد سه مو از اسبش كند و در هيكلش ( دعايي كهبر بازو مي‌بستند ) گذاشت و اسب و تازي را رها كرد . پيرمرد همين جور خيره خيره بهعارف نگاه مي‌كرد . عارف گفت :

« پيرك پيرك عجب نگاهي داري

  زِ دور آمده‌اي و رنگ راهي داري

  پيرك كه منم و اوليا نام منست

  مرغي كه تو مايي چينه در دام منست »

Pirak pirak ajab negâhi dâri

Ze dur âmadaey vo range râhi dâri

Pirak ke manam vo owliyâ namemânast

Morqi ke to mâyi cina dar damemanast

پيرمرد براي عارف تعريف كرد كهدختر پادشاه شهرشان ، عارف نامي را در خواب ديده و عاشق شده و براي عشق عارف بلغورخانه‌اي ساخته و روزي صد من بلغور به مردم مي‌دهد . دختر براي هركس بلغور مي‌ريزدمي‌گويد :

«مي‌ريزم به ياد عارف

  تا ببينم روي عارف »

و ادامه ‌داد كه من گمان مي‌كنمكه تو عارف باشي .

عارف گفت : « برو بابا خدا پدرترا بيامرزه ، عارف كيه ؟ »

و شكمبه‌ي آهو را به سر ‌كشيد وغروب همراه بابا پيرمرد به شهر آمد . پيرمرد دوتا دختر داشت . دخترها وقتي ديدندكه بابا پيرمرد دير كرده ، رفتند به بالاي بام كه نگاه كنند و ببينند بابا پيرمردكي مي‌آيد . ديدند كه پدرشان همراه جواني مي‌آيد . دخترها با هم دعوايشان شد ،هركدام مي‌گفتند كه بابا براي من نامزدي آ‎ورده . وقتي عارف و بابا پيرمرد به خانهرسيدند دخترها هي از پشت در سرك مي‌كشيدند . عارف گفت :

« دوشينه نماز شوم [ كه ] سرگردشدم

  عاشق به در خانه‌ي پيرمرد شدم

  پيرك به خدا دختر خود منع بكن

  از غصّه دختر تو دلتنگ شدم »

Dušina nemâze šum [ke] sergardšodom

šeq be dare xânaye pirmard šodom

Pirak be xodâ doxtare xod manäbokon

Az qosseye doxtare to deltang šodom

عارف شب را در خانه‌ي پيرمردماند . صبح پيرمرد مي‌خواست به صحرا برود ، عارف گفت : « من هم با تو مي‌آيم »

پيرمرد خنديد و گفت : « تو بمانو برو شهر را تماشا كن . »

دخترها كه بيدار شدند رفتند تابلغور بگيرند . عارف از مادرشان پرسيد : « دخترهايت به كجا رفتند ؟ »

پيرزن موضوع را براي عارف تعريفكرد . عارف از او خواست تا چهل تا بچه و چهل تا كاسه برايش بياورد . پيرزن هم همينكار را كرد. بلغور خانه‌ي دختر چهل تا در داشت .  هركس از هر در وارد  مي‌شد

دختر برايش بلغور مي‌ريخت و مي‌گفت :

« مي‌ريزم به ياد عارف

  تا ببينم روي عارف »

عارف و بچه ها رفتند بهبلغورخانه . در راه به عدّه‌اي برخوردند كه بر سر راه نشسته بودند ، عارف گفت :

« اِستاره در آسمون و ماه درخانه

  دردِ دلِ عاشق‌ر خدا مي‌دانه

  يَگ جمع نشسته‌ايد از خورد و بزرگ

  دستُم بگيرن بَرين به بُلغور خانه »

Estâradar âsemun-o mâh dar xâna

Dareddele âšeq râ xodâ midâna

Yagjamäe nešestaeid az xurd-o bozorg

Dastombegiren barin be bolqur xâna

عارف از در اول وارد بلغور خانهشد . وقتي دختر گفت : « مي‌ريزم بياد عارف . . . »

عارف گفت : « بريز به يادعارف  

                  تا ببيني روي عارف »

عارف كاسه‌هاي بلغور را مي‌گرفتو از در ديگر وارد مي‌شد تا رسيد به در چهلم . دختر گفت : « مي‌ريزم به ياد عارف .. . »

عارف هم جواب داد :

« بريز به ياد عارف  

  تا همين جا ببيني روي عارف  »

دختر اوقاتش تلخ شد كه اين همهبلغور را به مرد كچل و پررويي داده است و ملاقه را به سر عارف زد .

عارف به خانه‌ي پيرزن برگشت وگفت : « مي‌خواهم بروم و ديگر اين جا نمي‌مانم چون دختر به من بي‌احترامي كرده »

پيرزن نصيحتش كرد « كه اي پسرجان تو اين همه زحمت كشيده‌اي تا به اين جا رسيده‌اي . بمان تا به مقصودت برسي . »

عارف لباس‌هايش را عوض كرد و بهخودش عطر و گلاب زد و موهايش را شانه زد و دم پنجره نشست . پيرزن رفت به بلغورخانه و به دختر گفت كه « عارف به بلغور خانه آمده تو او را نشناخته‌اي و با ملاقهزده‌اي . حالا قهر كرده و مي‌خواهد برود و من به زور نگاهش داشته‌ام . »

دختر به بهانه‌ي حمام با چندتااز كنيزانش آمدند . عارف جلو پنجره‌ي خانه‌ي بابا پيرمرد نشسته بود تا چشم دختر بهعارف افتاد ، دختر بي‌حال شد و افتاد. كنيزها او را به حال آوردند . دختر بيتي گفت:

« عارف كه تويي ، عارف جانم كهتويي

  شب آمده‌اي و من ندانم كه تويي

 شب آمده‌اي و نيمه شب خواهي رفت

 جايي بنشين كه من بدانم كه تويي »

Ârefke toyi , ârefe jânom ke toyi

Šabâmadyi vo man nadânom ke toyi

Šabâmadayi vo nime šab xâhi raft

Jâyibenešin ke man bedânam ke toyi

عارف جوابي نداد . دختر دوبارهگفت :

« عارف عارف تو به چه كار آمده‌يي؟

  توشنه شده‌يي يا به شِگار آمده‌يي ؟ »

« نه توشنه شُدم ، نِه باشِگارآمده‌يُم

  عاشق شُده‌يُم به ديدن يار آمده‌يٌم »

Ârefâref to be ce kâr âmadeyi ?

Tušnašodeyi yâ be šegâr âmadeyi ?

Netušna šodam , ne be bašegâr âmadayom

šeqšodayom be didane yâr âmadeyom

« از آمدنت اگر خبر مي‌داشتم

  در رهگذرت تخم سپنج مي‌كاشتم

 خود مي‌كاشتم و خود نگه مي‌داشتم

 خاك قدمت را به ديده ورمي‌داشتم »

Azâmadanet ager xabar midâštam

Darrahgozaret toxme sepang mikâštam

Xodmikâštam-o xod negah midâštam

Xâkeqadamet râ be dide varmidâštam

عارف گفت :

« چشمان سيا كه زيره بار آورده

  عشق تو مرا بذين ديار آورده

 مو عشقي نديده‌ام بِذي شيريني

 شهد و شكر و بنفشه بار آورده »

Cašmânesiyâ ke zira bâr âvarda

Ešqeto marâ bezin diyâr âvorda

Moešqi nadidayom bezi širini

Šahd-ošekar-o benefša bâr âvorda

و باز گفت :

« زنجير سر زلف تو بر چنگ زنم

  پن بوسه ازو لباي خوش رنگ زنم

  پن تا بخورم پن تا به دسمال كنم

  هرجا بروم دل مو باشه خرسند »

Zenjiresare zolfe to bar cang zenom

Panbusa azu lebây xoš rang zenom

Pantâ boxorom pan tâ be desmâl konom

Harjâ beravom dele mo bâša xorsand

دختر به حمام رفت و بيرون آمد .خبر به داروغه‌ي شهر دادند كه دختر پادشاه به در خانه‌ي پيرمرد گواره چرون رفته وبراي جواني كه در آن جا بوده بيت گفته . داروغه دستور داد تا بروند و جوان رابگيرند . رفتند و عارف را گرفتند و به زندان بردند . خبر به گوش دختر رسيد . آمدبه در زندان و اين بيت را گفت :

« داروغه‌ي ما اسب سياهي داره

 در گردن اسب گوي طلايي داره

 قربون كريمي خداي خو شوم

 زنجير به پاي قرص ماهي داره »

Dâruqayemâ asbe siyâhi dâra

Dargerdane asb guye telâyi dâra

Qorbunekerimie xodâye xo ševom

Zenjirbe pâye qorse mâhi dâra

عارف هم گفت :

« زنجير سر زلف تو بدنامم كرد

  داروغه شنيد و برد به زندانم كرد

  در گوشه‌ي زندون به خدا مي‌نالم

  بدنام شود كسي كه بدنامم كرد »

Zenjiresare zolfe to bad nâmom kerd

Dâruqašenid-o bord be zendânom kerd

Dargušaye zendun be xodâ minâlom

Badnâm ševad kasi ke badnâmom kerd

« كوه‌هاي بِلند و سُمّ اسبانِسِمند

  عيبي نَبُوَد پايِ جوانان در بند

  گر خواستِ خدا باشه و تقدير و نِصيب

  پن روز دِگه ز پات وَر دارُم بَند »

Kuhhâyebeland-o somme asbâne semand

Eybinabovad pâye jevânân dar band

Garxâste xodâ bâša vo teqdir-o nesib

Panruze dega ze pât vardârom band

بعد از رفتن دختر عارف با خودشدر زندان مي‌خواند :

« امروز هوا به رنگ چشمان منست

مثل سلطون دِ حكم و فرمان منست

 گر خواست خدا باشه و تقدير و نصيب

  پن روز دگه سلطو دِ فرمان منست »

Emruzhavâ be range cašmâne manast

Meslesoltân de hokm-o farmâne manast

Garxâste xodâ bâša vo taqdir-o nesib

Panruze dega soltu de farmune manast

خبر به پادشاه بردند كه عارف درزندان چنين گفته است ، پادشاه عصباني شد و دستور داد تا عارف را بياورند . وقتيعارف را مي‌بردند . دختر به بالاي بام قصر رفت و آيينه‌اي به دست گرفت . دخترآيينه را رو به عارف گرفت و آن را برگرداند يعني حرفت را پس بگير . عارف گفت : «بي‌خيالش باش »

عارف را به حضور پادشاه بردند .پادشاه با خشم از او پرسيد كه چرا چنين حرفي زده‌اي ؟ عارف گفت : « من حرف بدينزده‌ام .»

« چي گفته‌اي ؟ »

عارف گفت :

« امروز هوا به رنگ چشمان منست

  حكم سلطان مروت و ايمان منست

  گر خواست خدا باشه و تقدير و نصيب

  پن روز دگر رخصت سلطان منست »

Emruzhavâ be range cašmâne manast

Hokmesoltân morovat-o eymâne manast

Garxâste xodâ bâša vo taqdir-o nesib

Panruze degar roxsate soltâne manast

شاه به وزير گفت : « اين مرد كهحرف بدي نزده است ، گفته پنج روز دگر شاه مرا مرخّص مي‌كند . »

بعد از او پرسيد : « چه كسبيداري ؟ »

عارف گفت : « كفش دوزم »

شاه خشت پخته‌اي به او داد و گفت: « از اين برايم يك جفت كفش بدوز »

عارف دست در بغل كرد و تخم مرغيبيرون آورد و گفت : « شما از اين نخي بتابيد تا با آن نخ برايتان كفش بدوزم »

شاه گفت : « از تخم مرغ كه نختابيده نمي‌شود »

عارف هم گفت : « قبله‌ي عالم ازخشت پخته هم كفش دوخته نمي‌شود »

پادشاه از حاضر جوابي عارف خوششآمد و گفت : « او را ببريد و هرجا ميلش بود ، برايش خالي كنيد و وسايل كفش دوزيبرايش حاضر كنيد تا نانش را دربياورد . »

عارف را بردند . در زير قصردختر شاه طويله‌اي بود.  عارف حكم كرد تا طويله را برايش خالي كنند. آدم‌هاي پادشاه گفتند : «ما جرئت نمي‌كنيم »

عارف يكي دوتا را كتك زد ، بقيهترسيدند و طويله را برايش خالي كردند و وسائل كفاشي حاضر كردند . عارف نقبي به قصردختر زد و شب‌ها دور از چشم همه به قصر مي‌رفت .

« عارف كه تويي ، عارفِ جانم كهتويي

  شب آمده‌يي كه من ندانم كه تويي

  شب آمده‌يي و نيمه شب خواهي رفت

  جايي بنشين كه من بدانم كه تويي »

Ârefke toyi , ârefe jânam ke toyi

Šabâmadeyi ke man nedânom ke toyi

Šabâmadeyi vo nime šab xâhi raft

Jâyibenešin ke man bedânam ke toyi

« چشمون سيا كه زيره بار آورده

  عشق تو مرا بذي ديار آورده

  مو عشق نديده‌يُم به اي شيريني

  شهد و شكر و بِنفشه بار آورده »

Cešmunesiyâ ke zira bâr âvorda

Ešqeto marâ bezi diyâr âvorda

Moešqe nedidayom be I širini

Šahd-ošekar-o benefša bâr âvorda

دختر شاه پسر عموئي داشت به نامقاسم . پادشاه براي قاسم نامه‌اي نوشت كه بيا و دختر عمويت را كه از قديم به نامتو بوده بردار و ببر . قاسم هم با لشكر زيادي آمد . دختر را برايش عقد كردند . بعداز دو سه روز دختر را برداشت  كهبروند  . خبر به پادشاه دادند  كه عارف

شب‌ها به پيش دختر مي‌رفته است . پادشاه دستور داد او را درخانه‌اي بيندازيد و درش را گچ بگيريد .

دختر را سوار بر كجاوه كردند تابروند ، بر سر راه دوتا كوچه بود يكي گشاد كه همه‌ي همراهي‌ها جا مي‌شدند و يكيتنگ كه كسي در آن جا نمي‌شد . كوچه‌ي تنگ از جلو خانه‌اي رد مي‌شد كه عارف در آنزنداني بود . دختر به جلودار گفت از كوچه‌ي تنگ برويد . جلودار گفت : مردم در اينكوچه جا نمي‌شوند »

دختر شمشير كشيد و سر جلودار رازد . قاسم از اسب پايين آمد و گفت : « از هركجا كه حكم مي‌كند از همان جا برويد »

از كوچه ‌تنگ رفتند تا به برجيرسيدند كه عارف در آن زنداني بود. دختر به جلودار گفت : « بايستيد »

همراهان ايستادند . دختر خواند:

« عارف عارف به حقّ تو زور شده

  ماه تو نصيب قاسم كور شده

  قربون كريمي خداي خو شوم

  قسمت ما و تو سرحد كوه غور شده »

Ârefâref be haqe to zur šoda

Mâheto nesibe qâsem kur šoda

Qorbunekerimie xodâye xo ševom

Qesmatemâ vo to serhade kuhe qur šoda

عارف هم در جواب گفت :

« اي ماه بلن تو خيلي مهتاب مكن

  در هر فرسخي تو ديده پر آب مكن

  گرخواست خدا باشه و تقدير الله

  خو را به تو مي‌رسانم اِشتاب مكن »

Eymâhe belan to xeyli mahtâb makon

Darhar fersaxi to dida pur âb makon

Garxâste xodâ bâša vo teqdire allâh

Xo râbe to miresânom eštâb makon

لشكر عبور كردند و رفتند . مي‌گوينداز شهر دختر تا به شهر قاسم چهل فرسخ راه بود . لشكر آنقدر آرام مي‌رفت كه بعد ازيك ماه هنوز به ميانه‌راه نرسيده بودند . بعد از يك ماه به پادشاه گفتند : « آنبدبختي را كه در برج زنداني كرده‌اي مسلمان است ، اجازه بده در خانه را باز كنيم ،اگر زنده بود كه رهايش كنيم و اگر مرده بود دفنش كنيم . »

پادشاه حكم داد . در را كه بازكردند ، ديدند نزديك است كه بميرد . پادشاه دستور داد روزي پن سير گوشت از قصابي وده سير نان از نانوايي بگيرد و بخورد تا به حال بيايد . روز دوم حال عارف كمي بهترشد ، سه تا مويي كه از اسب پري‌زاد در هيكل داشت به آتش داد . اسب و تازي سخنگوحاضر شدند . دستي به يال اسب كشيد . ترك اسب را باز كرد و لباس‌ها را به تن كرد .

« اي اسب سيا تو خوش خوشك راهبرو

  سر مست و لطيف به جانب ماه برو

  گر مايي سرِ سُمب ترا زر گيرُم

شص منزل را به يك سحرگاه برو »

Iasbe siyâ to xoš xošak râh boro

Sermast-o letif be jânebe mâh boro

Garmâyi sare sombe torâ zar girom

Šasmenzel râ be yâg sahargâh boro

« هلا اسب سيا يلغار يلغار برو

  از بهر دل عارف بيمار برو

  مايي كه سر سُمّ ترا زر گيرُم

  هر شص منزل را تو به يكبار برو »

Halâasbe siyâ yolqâr yolqâr boro

Azbahre dele ârefe bimâr boro

Mâyike sare somme torâ zar girom

Haršas menzel râ to be yag bâr boro

آمد تا به نزديك چادرهاي دختررسيد . به تازيش گفت : « برو چادر دختر را پيدا كن ، اگر ديدي با هم خوب و خوشندكه من دوتا حلال را از هم ور نمي‌آورم . اگر ديدي با هم جنگ و مرافعه دارند ، بياتا من كاري بكنم . »

تازي رفت ، گشت و چادر دختر راپيدا كرد . وقتي تازي رسيد قاسم داشت به دختر مي‌گفت : « وقتي مي‌آمديم عارف راكشتند و نعشش را به خندق انداختند . »

تازي وارد چادر شد . تا چشمدختر به تازي افتاد گفت :

« در خواب بُدم خنك خنك باد آمد

  بيدار شدم تنم به فرياد آمد

  قربون كريمي خداي خو شوم

  آهو بره‌ام به خوردن آب آمد »

Darxâb bodam xonak xonak bâd âmad

Bidâršodam tanam be faryâd âmad

Qorbunekerimie xodâye xo šavom

Âhuberrayom be xordane âb âmad

در همين وقت غذا آوردند . قاسمهي مي‌گفت بخور و دختر گفت :

« عارف را سيه سوار مي‌بينم

  تيغش را چو اژدها مي‌بينم

  تيغش چو اژدها و تيرش چو خدنگ

  قاسم را قليه‌وار مي‌بينم »

Ârefrâ siyah sevâr mibinom

Tiqešrâ co eždehâ mibinom

Tiqešco eždehâ vo tireš co xedang

Qâsemrâ qelyevâr mibinom

قاسم گفت : اي دختر عمو

« عارف را سيه سوار مي‌بيني مگو

  تيغش را چو اژدهار مي‌بيني مگو

  شمشير به دست ، تير او چو خدنگ

  قاسم را چو قليه‌وار مي‌بيني مگو »

Ârefrâ siyah sevâr mibini magu

Tiqešrâ co eždehâ mibini magu

Šemširbe das , tire u co xedang

Qâsemrâ qalyevâr mibini magu

تازي برگشت . عارف پرسيد چطوربودند . تازي گفت : « قاسم جرئت ندارد با او حرف بزند و با هم خوب و خوش نيستند .»

عارف حركت كرد و آمد . قاسمدراز كشيده بود و خود را به خواب زده بود . عارف وارد شد دختر غذاها را در جلوشگذاشت و شروع كردند به غذا خوردن . شام كه تمام شد عارف گفت : « بلند شو تا برويم»

دختر گفت : « كجا ؟ »

« برويم ، اين جا كاري نداريم »

دختر گفت : « تا قاسم در دنياباشد من با تو نمي‌آيم . اگر اورا مي‌كشي با تو مي‌آيم و اگر نمي‌كشي همينطور كهآمده‌اي برگرد »

عارف گفت : « چرا اين بدبخت رابكشم ، خدا را خوش نمي‌آيد . از زنده ماندنش مترس »

« ممكن نيست ، بايد او را بكشي. »

عارف سرچينگي به قاسم زد . قاسمحركت كرد عارف به او گفت :

« شب‌هاي بلن كه مي‌دواني تومرا

  چون روغن دنبه مي‌چكاني تو مرا

  در دس داري پياله‌ي آب حيات

  خود مي‌چشي و نمي‌چشاني تو مرا »

Šabhâyebelan ke midavâni to marâ

Conruqane domba micekâni to marâ

Dardas dâripiyâlaye âbe hayât

Xodmiceši-o nemicešâni to marâ

قاسم هم در دلش مي‌گفت : « ايبابا پياله‌ي آب حيات هنوز به لبم نرسيده »

عارف سر قاسم را بريد و بر پيشانيقاسم نوشت : هركس دعواي خوني قاسم را دارد بيايد به كوه غور .

سوار شدند و رفتند تا رسيدند بهلب رودخانه‌اي . پياده شدند شكاري زدند ، كباب كردند و خوردند . عارف سرش را برزانوي دختر گذاشت و خوابيد . دختر نگاه كرد و ديد لشكري بيرون از حساب مي‌آيند .دلش نيامد كه عارف را از خواب بيدار كند و قطره‌اي از اشكش بر چهره‌ي عارف چكيد .عارف چشم‌هايش را باز كرد و دختر را گريان ديد . سبب پرسيد . دختر گفت : نگاه كن

عارف نگاه كرد و گفت : « غصّهنخور اين‌ها را سركنم يا پي ؟ »

دختر گفت : « سر كن »

عارف با خودش گفت : « بيچاره‌هامسلمانند پي مي‌كنم »

برخاست و پا در حلقه‌ي ركاب كرد.

« اِي اسبِ سِفِد سينه‌يِ ناخونچو پِلنگ

  [ چون برق بُبُر مرا تو با ميدونِ جنگ ]

  بر سينه‌ي دشمنان خوري [ تو ] چو تير خدنگ

  قربانِ تو من ، دوباره قربانِ تو من »

Ey asbesefed sinaye nâxun co pelang

[ cunbarq bobor marâ to bâ midune jang ]

Barsinaye došmanân xori [to] co tire xedang

Qorbâneto man , dubâra qorbâne to man

تازي و اسبش همه‌ي اسب‌ها را پيكردند . لشكر زين‌ها را باز كردن. زين‌ها را به سر كشيدند و گريختند .

عارف برگشت و به دختر گفت :

« از سرحد كوه غور تا شيشانگوشت

  مردم همه مي‌گفتن كه عارف را خواهن كوشت

به قربون كريمي خداي خو روم

چون خرگله مي‌روند و زيني درپوشت »

Azserhade kuhe qur tâ šiš angušt

Mordomhama migoftan ke âref râ xâhan kušt

Beqorbune kerimie xodâye xo revom

Conxer gela mirevand-o zini dar pušt

حركت كردند و رفتند به كوه .چند روزي در كوه بودند . يك روز عارف سرش را بر زانوي دختر گذاشته بود و خوابيدهبود . دختر ديد كه لشكري مي‌آيد بزرگتر از لشكر اول . خيلي ترسيد و با خودش گفت :« اين دفعه عارف را خواهند كشت »

گريه‌اش گرفت . قطره‌ي اشكي بهصورت عارف افتاد و بيدارشد . سبب گريه را پرسيد . دختر لشكر را نشان داد . زياديلشكر واهمه بر دل عارف انداخت . گفت : « بيا تا ترا به جايي ببرم و پنهان كنم تابه دست دشمن گرفتار نشوي »

دختر سوار قد بلندي را نشان دادو گفت : « اين ممدخان ، برادر قاسم است ، بايد چاره‌ي او كني والا نخواهد گذاشت مابا هم زندگي كنيم »

عارف گفت :

« دستت بگيرم زِ كوه بالات كنم

هم صحبت كوك‌هاي رعنات كنم »

Dastetbegirom ze kuh bâlât konom

Hamsohbate kowkhây raänât konom

همين جور كه دختر را از كوهبالا مي‌برد كفش دختر افتاد . دختر گفت : « كفشم افتاد »

عارف گفت :

« گر خواست خدا باشه و تقدير ونصيب

كوشي بخرم زِ نقره در پات كنم »

Garxâste xodâ bâša vo taqdir-o nesib

Kowšibexerom ze noqra dar pât konom

دختر را برد و در غاري پنهانكرد موقع خداحافظي دست در گردن دختر كرد . و گفت :

« زنجير سر زلف تو خوشه خوشه

چشمان سياه تو مرا مِفروشه

مايم سفري كنم ندارم توشه

از بهر خدا بته به مو پن بوسه »

Zenjiresare zolfe to xuša xuša

Cašmânesiyâhe to marâ mofruša

Mâyomsefari konom nedârom tuša

Azbahre xodâ bete be mo pan busa

ودختر در جواب گفت :

« استاره بِلند و ماه بِلَنهردو بِلند

پن بوسه‌ي عاشِقي به از كِلّه‌يقند

پن تا بخور و پن به دسمال خوبند

هرجا كه رِوي دل تو باشَهخُرسند »

Estârabeland-o mâh belan hardu beland

Panbuseâye âšeqi beh az kellaye qand

Pantâ boxor vo pan tâ be desmâle xo band

Harjâ beravi dele to bâšad xorsand

دختر را در غار گذاشت و يك لاخبر در غار گذاشت. انگشت شصت دختر به زير سنگ ماند . عارف نفهميد، دختر هم چيزينگفت كه مبادا عارف چچّيك شود . عارف به جنگ رفت و لشكر را از دم تيغ گذراند وتنها ممدخان ماند . با شمشير كاري از پيش نرفت . پياده شدند و كشتي گرفتند . چندبار نزديك بود عارف بر زمين بخورد . تا اين كه پاي ممدخان  ، به بوته‌اي بند شد و افتاد  .  عارففورا كتش را

بست و او را برداشت و با خودش به سر كوه برد ، ولي فراموشكرده بود كه غار در كجاست . هرچه گرديد نتوانست جاي غار را به خاطر بياورد . همينجور با خودش مي‌خواند :

« از كوه غور تا كوه شيش انگشتي

  دو زن دارم يكيش ممد خانه »

دختر ‌شنيد و خيال كرد كه عارفداماد شده ، اوقاتش تلخ ‌شد و ‌خواند :

« معلوم شده كه دل تو سير شده

  از آمدنت دقيقه‌اي دير شده

سنگي نهاده‌اي با دم غار

دست من بيچاره باين زير شده »

Mälumšoda ke dele to sir šoda

Azâmadanet deqiqeyi dir šoda

Sanginehâdeyi bâdame qâr

Dastemane bicâre be in zir šoda

عارف با صداي دختر غار را پيدا ‌كردو سنگ را برداشت . انگشت دختر را با آب دهانش تر كرد . انگشت از اولش هم بهتر ‌شد. عارف به دختر گفت : « گوش و بيني ممدخان را مي‌برم تا برود . »

دختر گفت : « اگر مي‌خواهي اورا زنده بگذاري مرا بكش . چون او نخواهد گذاشت كه ما با هم زندگي كنيم . »

هرچه عارف گفت اگر آب شود كجارا خواهد گرفت و اگر آتش شود كجا را خواهد سوزاند ؟

دختر قبول نكرد و عارف همممدخان را كشت . « البته در روايتي ديگر عارف او را نمي‌كشد گوش و بيني و زبان اورا مي‌يرد و او را به اسب مي‌بندد و رها مي‌كند.»

عارف و دختر مدت‌ها در كوهبودند و با هم زندگي مي‌كردند تا اين كه سلماني پيدا شد و رفت به پيش شاه و گفت :« اگر قبله‌ي عالم اجازه دهند مي‌روم و سر عارف را مي‌آورم »

شاه گفت : « اين همه لشكر رفت ونتوانست سر عارف را بياورد تو يك تنه چه جور مي‌خواهي بروي و سر عارف را بياوري ؟»

« مي‌روم و سرش را مي‌آورم »

شاه گفت : « برو »

سلماني با پسرش به راه افتاد وآمدند تا به پاي كوه رسيدند . سلماني گفت : « از كوه بالا مي‌روم و سر عارف را مي‌تراشمبه زير گلويش كه رسيدم سرش را مي‌برم وقتي سر از كوه به پايين غلطيد ، آن را درتوبره كن و براي پادشاه ببر و خلعت بگير . »

سلماني از كوه بالا رفت تا بهپيش عارف رسيد . عذر و معذرت بسيار خواست و گفت : « پادشاه خيلي مشتاق ديدار شماست. مرا فرستاده تا سرت را اصلاح كنم و ترا به حضورش ببرم . »

لنگش را باز كرد و به گردن عارفبست . دختر شانه‌ي گوسفندي داشت كه در آن مي‌ديد كه در آينده چه اتفاقي مي‌افتد (مي‌گويند در روز عيد قرباني شانه‌ي گوسفندي را مي‌آورند آن را سوراخ مي‌كنند و بهگردن بچه‌ي شيرخواري مي‌اندازند . زني كه به بچه شير مي‌دهد بايد هميشه پاك باشد .كودك وقتي بزرگ شد هروقت به شانه نگاه كند وقايع آينده را خواهد ديد ، ولي اين كارچون آمد و نيامد دارد كسي آن را انجام نمي‌دهد.» دختر در شانه نگاه كرد و فهميد .شمشيرش را كشيد و بالاي سر سلماني ايستاد و گفت : « اگر موئي از سر عارف كم شودسرت را خواهم زد »

سلماني سر عارف را اصلاح كرد تابه زير گلويش رسيد دختر گفت : « تو بد مي‌تراشي »

و پاكي را از دست سلماني گرفت وگفت : « بنشين تا سرت را بتراشم تا ياد بگيري كه چه جور سر مي‌تراشند »

سلماني نشست . دختر پاكي را بهزير گلوي سلماني انداخت و سرش را بريد . سر را از كوه غلطاندند بچه‌ي سلماني همتوبره را به زير گرفت و سر در توبره افتاد . بي‌آنكه نگاه كند سر را براي پادشاهبرد. طبل شاديانه زدند و پسر را به حضور پادشاه بردند . پادشاه گفت : « سر رابيرون بياور »

بچه‌سلماني توبره را چپّه كرد وسر پدرش از توبره به بيرون افتاد .

چند وقتي كه گذشت چندتا ملاداوطلب شدند كه بروند و يا عارف را بياورند و يا سر عارف را . پادشاه گفت : « چهجور مي‌آوريد ؟ »

گفتند : خشت پخته مي‌بريم و مي‌گويمقران است هي دست به خشت پخته مي زنيم و مي‌گويم پادشاه از سر تقصيراتت گذشته بياكه تاج و تخت از شماست . »

پادشاه اجازه داد . ملاها رفتند. عارف گفت : « قرآن را به من بدهيد كه مدت‌هاست در كوه هستم و قرآن نخوانده‌ام »

خشت خام را كه دادند عارف فهميدكه حيله كرده‌اند گوش و بيني ملاها را بريد و آن‌ها را روانه كرد.

چند وقتي كه گذشت عارف گفت : « ماندن ما در كوه بساست برخيز تا به شهر برويم . »

دختر قبول كرد . حركت كردند و به طرف شهر رفتند .خبر به پادشاه دادند كه عارف و دختر مي‌آيند . پادشاه چهل تا زن داشت .

دختر را به اندروني بردند و عارف را هم به بارگاه بردند .دختر تا پا در چهارباغ گذاشت زن‌هاي پادشاه به سرش ريختند ، لباس‌هايش را كندند وشروع كردن به زدن او . دختر داد و فرياد مي‌كرد و زن‌ها او را مي‌زدند .

شاه حكم كرده بود كه در چاي زهربريزند و براي عارف بياورند . دختر به هرشكلي بود خودش را از دست زن‌ها خلاص كرد ،به بام دويد و خواند :‍

« عارف عارف پياله را نوش مكن

  از كرده‌ي خويشتن فراموش مكن

  شيران كه ستاده‌ان به عزم كشتن

  در مجلس شير خواب خرگوش مكن »

Ârefâref piyâla râ nuš makon

Azkerdaye xod ferâmuš makon

Širânke setâdean be azme kuštan

Darmejlese šir xâbe xerguš makon

عارف پياله را بر زمين انداخت وديد كه خاك مي‌جوشد . شمشيرش را كشيد و سرداران پادشاه را كشت . پادشاه كه وضع راخراب ديد به معذرت خواهي پيش عارف آمد و گفت : « تو سلطنت كن ، من هم به گوشه‌ايمي‌روم و مشغول عبادت مي‌شوم »

عارف مي‌گويد من محتاج تاج وتخت تو نيستم ، خودم تاج و تخت دارم . سلطنت از خودت باشد .

دختر را برمي‌دارد و به شهرخودش باز مي‌گردد . پدر و مادر عارف از غصّه‌ي عارف كور شده‌اند . عارف با آب دهانبه چشم‌هايشان مي‌مالد و چشم‌هاي آن‌ها به نور مي‌آيد .

دی ان ان فارسی , مرجع دات نت نیوک فارسی
دی ان ان