فصل دوم:آیینه ی آب

فصل دوم:آیینه ی آب

 

عروس باران

حمیدرضا خزاعی

فصل دوم

آیینه ی آب

 

دوتا خانه باغ تو در تو بودند. خانه‌ باغ بيرونی و خانه باغ اندروني، بيرونی خانه‌ی ما بود و اندرونی خانه‌ی عمو خسرو. اتاق بی‌بی ماه‌‌جان در حدفاصل دو خانه باغ بود.
جان‌جان زير درخت سيب نشسته بود و گل‌دوزی می‌كرد. آفتاب تا روی حوض پايين آمده بود.
مادر با چادر سياه از زير درخت سيب رد شد. جان‌جان شمال چادر را حس كرد و بوی عطر را شنيد. مادر نرسيده به هشتی ايستاد، روی گرداند و به جان‌جان نگاه كرد: « جان‌جان. »
جان‌جان همين‌جور كه سرش گرم كار بود گفت: « بله »
« جهان‌و می‌آری به حمام؟ »
جان‌جان سرش را تكان داد.
« بی‌زحمت، وقتی که آفتاب پهن شد. »
مادر رفت و جان‌جان كار گل‌دوزی‌اش را ادامه داد. آفتاب جلو آمد تا به درخت سيب رسيد. جان‌جان گل‌دوزی‌اش را برداشت، از پله‌ها بالا آمد تا رسيد به درگاه در. دست‌هايش سبز بود با لكه‌های صورتی، انگار شكوفه‌‌های پنج‌پر سيب را روی دست‌های خودش گل‌دوزی كرده بود: « حاضری جهان؟ »
حاضر نبودی و چقدر از حمام نفرت داشتی. فضای بخار زده و آفتاب كه از نورگيرهای سقف به درون بخار نفوذ می‌كرد. مادر بالای سرت می‌نشست و زنی كه فقط او را در حمام ديده بودی، تنت را كيسه می‌كشيد. پاهايی از درون بخار بيرون می‌آمدند و دوباره در بخار گم می‌شدند. نور آفتاب لوله لوله بود و معلوم نبود به كجا می‌تابد. به مادر گفته بودی: « نه. »
و حالا جان‌جان در برابرت ايستاده بود، باز هم گفتی: « نه »
جان جان دور دور ايستاده بود، مثل نگاه كردن در آيينه‌ی حمام. دیدی كه روی پشت جان‌جان سوار هستی، گريه می‌كردی و دست‌های جان‌جان روی پشتت قفل شده بود. گريه می‌كردی و با مشت به شانه‌ها و گردن جان‌جان می‌زدی. جان‌جان گفت: « گريه نكن، تا برايت افسانه بگويم. »
ساكت شدی، سر بر تيره‌ی پشت جان‌جان گذاشتی و لرز صدايش را حس کردی. جان‌جان انگار توی سينه‌اش حرف می‌زد و حرف‌هايش بوی شكوفه‌ی سيب داشت. چقدر دوست داشتی كه صورتت را روی مهره‌های گردن و تيره‌ی پشتش بگذاری و به افسانه‌هايش گوش كنی. جان‌جان توی قفسه‌ی سينه‌اش حرف می‌زد و تو تشنه بودی. جان جان داشت می‌گفت: « به چشمه رسيدند كه زلال بود، مثل اشك چشم. سينه بر زمين گذاشتند و پوزه در آب، در آيينه‌ی آب يك آهو و يك دختر پيدا بودند و هردو گريه می‌كردند.»
جان‌جان بر زمين نشست و پاهايت به زمين رسيد. هنوز صورتت را به پشتش چسبانده بودی تا ادامه‌ی افسانه را با بوی شكوفه‌ی سيب بشنوی. جان‌جان گفت: « رسيديم! »
درست در ميانه‌ی حمام و آب انبار بر زمين نشسته بود. سعی كرد گره دست‌هايت را از روی گردنش باز كند و گفت: « پسر خوبی باش.»
حالا رو به تو نشسته بود ، پشت به آب انبار و می‌خنديد. لب ورچيده بودی و آماده بودی كه دوباره بزنی زير گريه.
« گريه نكن، سر حمام می‌نشينيم تا بيايی و بقيه‌ی افسانه را برايت تعريف كنم. »
گفتی: « آب! »
مثل دختر و آهو دلت می‌خواست، صورتت را به آيينه‌ی آب بچسبانی و آب بخوری. جان‌جان گفت: « سر حمام آب هست. »
گفتی: « آب. »
دست خودت نبود، دلت می‌خواست دوباره گريه كنی و دنبال بهانه می‌گشتی. جان‌جان دوباره گفت: « سرحمام هست، از زن جامه‌دار برايت آب می‌گيرم. »
زدی زير گريه. جان‌جان رو به دهانه‌ی آب انبار چرخيد و به تاريكی خيره ماند، انگار از آب و تاريكی وحشت داشت. خودش را نفرين كرد و پا در تاريكی آب انبارگذاشت.
جان‌جان در خانه و بيرون از خانه يك‌جور لباس می‌پوشيد. چارقد سفيدی كه تا كمرگاهش می‌رسيد و پيراهنی بلند كه پاچينش پر از گل‌های صورتی بود، گل‌هايی كه خودش گل‌دوزی كرده بود.
جان‌جان در تاريكی راه‌پله‌ها فرو رفت. ديگر گريه نكردی. آمدی تا لب تاريكی، نمی‌ديديش اما صدای كشيده شدن پاچين پر از گلش را بر پله‌ها می‌شنيدی، صدا تا خاموشی پايين رفت. اسبی شيهه‌ كشيد و چيزی در آب افتاد. برق نور در آب بی‌تابی می‌كرد. در تاريكی خم شدی و جان جان را صدا زدی.
كسی جواب نداد. آب به‌هم می‌خورد و برق آب بی‌تاب بود. وقتی آمدند، آب ديگر برقی نداشت و سكوت روی همه‌چيز افتاده بود، هنوز روی لبه‌ی تاريكی ايستاده بودی.
مادر گفت: « پس كو جان‌جان؟ »
سكسكه می‌كردی و با چشم‌های اشك‌آلود، تاريكی آب انبار را نشان دادی. يكی از زن‌ها، از پله‌های آب انبار پايين رفت و بالا آمد: « كسی نيست. »
چراغ بردند و در تاريكی گرداندند. داشتند صدا می‌زدند و صدای‌شان روی آب منعكس می‌شد. دست خالی بالا آمدند:
« كسی نيست. »
مادر گفت: « با كی آمدی؟ »
خيره نگاهش كردی و زدی زير گريه. زن جامه‌دار گفت: « لابد برگشته به خانه، توی آب انبار كسی نبود خانم. »
از دوباره چند نفری با هم صدا زدند: « جان‌جان هووو. . . »
صدا در صدا پيچيده بود. زن جامه‌دار گفت : « برگردين خانه، بچه كه نيست، اگر نبود، دوباره دنبالش می‌گرديم. »
مادر اول دستت را گرفت و بعد بغلت كرد. تند تند می‌آمد. از جوی آب، از سايه‌ی درخت‌های توت و تاريكی هشتی گذشتيد. مادر ايستاد و به درخت سيب نگاه كرد. كسی زير درخت سيب نبود. مادر صدا زد: « جان‌جان، جان‌جان. »
كسی جواب نداد. مادر دوباره صدا زد. بی‌بی‌ ماه‌جان سرش را از پنجره‌ی اتاقش بيرون آورد: « چی شده؟ »
مادر گفت: « شما جان‌جان‌و نديدين؟ »
« جان‌جان كه با شما بوده، مگه جهان‌و نياورد. »
« آورده، اما خودش نبود. به خانه برنگشته؟ »
بی‌بی‌ ماه‌جان گفت: « يا خدا. »
سرش رفت توی پنجره و بعد پای برهنه داشت از پله‌ها پايين می‌دويد. عمو گفت: « لابد جايی رفته، دوستی ، آشنايی . . . »
بی‌بی ماه‌جان گفت: « دوست و آشنايی نداره . . . »
مادرگفت: « كاش می‌دادين زير آب رو هم بجورن . »
پدر گفت: « مرده كه زير آب نمی‌مونه خانم. »
بی‌بی ماه‌جان گفت: « زبون‌تو گاز بگير سهراب. »
تمام روز زير درخت سيب نشستی و به هشتی چشم دوختی، همش منتظر بودی كه جان‌جان با كوزه‌ی پر آب از تاريكی هشتی بيرون بيايد و نيامد.
بی‌بی‌ ماه‌جان جلو رويت دو زانو زد و در چشم‌هايت خيره ماند: « جان جان كجا رفت دل‌بندم؟ »
ماتِ مات نگاهش كردی. بی‌بی‌ ماه‌جان بی‌تاب بود، دست به زانو گرفت و بلند شد: « نمی‌فهمم، اصلاً نمی‌فهمم . . . »
بی‌بی‌ ماه‌جان، داشت با خودش حرف می‌زد: « جانِ دلم، جانِ دلم، كجا هستی، چه‌كار می‌كنی؟ حرفی بزن، چيزی بگو، علامتی، نشانه‌ای.»
و از پله‌ها بالا رفت. صدای قدم‌های سبكش را روی خشت‌چين تالار می‌شنيدی. دري باز و بسته شد. بی‌بی‌ ماه‌جان دوباره داشت از پله‌ها پايين می‌آمد.
تا شب، بی‌بی‌ ماه‌جان بيشتر از صدبار از پله‌ها بالا رفته بود و پايين آمده بود. آن‌شب برای اولين‌بار تصوير خودت را در آب حوض كشف كردی. دراز كشيده بودی، رو به صورت آب. از درون آب، دو چشم پر از التهاب خيره خيره نگاهت می‌كردند. صورتت را جلوتر ‌بردی، تصوير چشم‌ها شكست و صورتت در صورت آب فرو ‌رفت. صدای جیغ مادر را شنیدی و هراسان سر از آب برداشتی.
پدر گفت : « لعنت به دل سیاه شیطان، نگفتی غرق می¬شی، نگفتی می¬میری. »
« چرا نفوس بد می‌زنی مرد. »
« كار يك دفعه می‌شه، بدبختی كه خبر نمی‌كنه. »
و بلند گفت: «از امشب قدغنه، كنار پنجره نمی‌خوابه، جاش ته اتاقه، تكون بخوره تسمه حاضره. »
رختخوابت را بردند به ته اتاق. پدر، جلو در و پشت به در بسته نشست. جيغ می‌كشيدی، مثل سياه‌گوش جيغ می‌كشيدی. صدايت رفت و رفت تا به اتاق بی‌بی‌ ماه‌جان رسيد. دستی به در خورد و بی‌بی ماه‌‌جان با تركه‌ی انار وارد اتاق شد. چشم‌هايش مثل دو كاسه‌ی خون بود. نگاهش چرخيد و روی تو ثابت ايستاد. پدر دست و پايش را جمع كرد. مادر كه پنداشته بود بی‌بی ماه‌جان برای كتك زدن تو آمده، جوری ايستاد كه بتواند مانع شود. بی‌بی‌ ماه‌جان گفت: « كی جای بچه‌رو عوض كرده؟ »
پدر گفت : « من . »
و به تركه‌ي انار نگاه كرد كه توی دست بی‌بی ماه‌جان داشت بالا می‌رفت. پدر گفت: « همش سر حوض آبه! »
« ايرادش چيه؟ »
پدر دست و پايش را گم كرده بود: « می‌افته توی حوض، می‌ميره.»
بی‌بی‌ ماه‌جان با تركه به¬شانه‌ی پدر زد. پدر داد زد: « می‌ميره. »
« اگر قسمتش باشه، تو نمی‌تونی مانع بشی. »
« اختيار بچه‌ی خودم را هم ندارم؟ »
بی‌بی ماه‌جان برگشت طرف تو. خودت را انداختی توی بغلش. ترا در آغوش گرفت و به سينه فشرد:« آروم باش دل‌بندم.»
و خطاب به پدر گفت: « برگردان سرجای اولش. »
پدر گوشه‌ی تخت را گرفت و با خشم آن‌را به طرف پنجره كشيد. قالی در حركت تخت جمع شد. پدر با لگد به قالی زد، كلاهش را برداشت و با خشم از اتاق بيرون رفت.
شمع توی تاق بالای سرت می‌سوخت. چشم‌هايت را بسته بودی. تاريكی بود و برق نور كه بر سطح آب می‌لغزيد. پاچين پر از گل جان‌جان را می‌ديدی كه روی زمين كشال می خورد و رو به دايره‌های نور می‌رفت. دايره‌های بی‌تاب رو به پيرامون خود گسترش می‌يافتند. بعد يك بره آهو از مركز آن همه نور بي‌تاب بيرون آمد. يك دست با يك كاسه¬ای كه نقش خورشيد و ماه را داشت، کاسه را به کنار لب¬های آهو برد و صدای جان‌جان را شنيدی كه گفت: « بخور گُلكم، بره‌گكم . . . »
خوردی، با ولع خوردی، جوری كه اگر صد كاسه‌ی آب هم بود می‌خوردی. دست و كاسه پس نشستند. بی‌اختيار پلك زدی. روی شكم دراز كشيده بودی و صورتت را چسبانده بودی به صورت آب و جيغ می‌كشيدی. مادر از پشت بغلت كرد، داشت از پله‌ها بالا می‌رفت. لنگ و لگد می‌انداختی و جيغ می‌كشيدی. بالای پله¬ها با بی‌بی ماه‌جان سينه به سينه خوردید: « چه خبره ماه‌منير؟ »
« می‌بينين كه. »
توی اتاق بوديد. چشم‌های بی‌بی ماه‌‌جان هنوز سرخ بود.
گفتی: « جان‌جان توی حوض آب بود. يك كاسه آب داد و گفت بخور گلكم، بره‌گكم. »
بی‌بی‌ ماه‌جان، پيش خزيد، پيشانيت را بوسيد و زل زد توی چشم‌هايت بعد دستت را گرفت. از پله‌ها پايين رفتيد و رفتيد تا لب حوض. آب بی‌حركت ايستاده بود. بی‌بی ماه‌جان گفت: « نشانم بده. »
روی آب خم شدی. بی‌بی‌ ماه‌جان در آب ايستاده بود. دست و كاسه‌ی مهتاب دور بودند. با انگشت کاسه را نشان دادی. بی‌بی‌ ماه‌جان زمان درازی به آب حوض خيره ماند، بعد سرش را بالا آورد و خنديد: « زنده‌ست، جان‌جان زنده‌ست. »
دوباره جستجو را از سر گرفتند. همه‌ی اهل كوه‌سرخ از كوچك و بزرگ به تقلا افتاده بودند. اول از همه از آب انبار شروع كردند. چراغ بردند و چراغ گرداندند. كسي جرئت نكرد تن به آب بزند. آب انبار هم حرمت داشت و هم خوف. هی چراغ گرداندند و هی جان‌جان را صدا زدند. نور چراغ‌ها بر چهره‌ی آب می‌لرزيد. گفتند: « چراغ توری بیاورید! »
از بيرونی چراغ توری بردند، طناب به چراغ توری بستند و چراغ توری را از هواكش سقف پايين دادند. آدم‌ها گوش تا گوش روی پله‌ها ايستاده بودند و به رقص نور زير گنبد خشتي خيره مانده بودند. نور گاه دريا بود، دريا دريا آب كه روی هم می‌رمبيد. گاه جنگلی سبز بود و زمزمه‌ی باد در لابه‌لای شاخ و برگ درخت‌ها. موج می‌آمد و دوباره دريا دريا آب بود.
عده‌ای دريا را ديدند، عده‌ای جنگل سبز و عده‌ای ماهی‌هايی را ديدند كه پر داشتند و با فلس‌های نقره‌ای در هوا پرواز می‌كردند. صدای دريا تا دورها، تا دورهای دور رفت. همه از خانه‌هايشان بيرون آمده بودند و به صدای دريا گوش می‌دادند.
نيمه شب وقتی قرص كامل ماه به وسط آسمان رسيد. همه آمده بودند، زن و مرد و در اطراف آب انبار بر زمین نشسته بودند. هيچ‌كس حرفی نمی‌زد، همه در جذبه‌ی صدای دريا، گنگ بر زمين نشسته بودند و گوش می‌دادند. مردهاييی كه رفته بودند بالای آب انبار فرياد كشيدند: « های، های . . . »
شعله‌ی چراغ توری به طناب گرفته بود و طناب می‌سوخت. مردهای بالای بام تقلا كردند كه چراغ را بالا بكشند. شعله‌ی آتش از هواكش آب انبار بالا آمد و دست‌های‌شان را سوزاند. طناب را رها كردند. چراغ در آب افتاد، نور پرپر زد و تاريكی همه¬جا را پر كرد. حالا بارانی از گل بود كه بر سر مردم می‌باريد. همه گريبان‌هايشان را گشوده بودند و صورت‌هايشان را رو به آسمان گرفته بودند. مردم تا سپيده‌دم زير باران گل نشسته بودند و به صدای دريا گوش می‌دادند.
شب دوم بازهم مهتاب بود، اما شب سوم، ظلمات شد، جوری كه چشم، چشم را نمی‌ديد. در نيمه شب، شاید هم در ته شب، كسی در خاطر ندارد. هركس حرفی می‌زند، از خاطره‌ای گنگ، و موقع حرف زدن چشم‌هايشان برق عجيبی پيدا می‌كند، مثل برق چشم شغال در تاريكی. عده‌ای از آغاز تاريكی حرف می‌زنند و جمعی از دل شب اما همه از صدای گنگی حرف می‌زنند كه از سرشب در هوا نفس می‌كشيده است، مثل ضربه‌های يك تركه بر تن پوسيده‌ی يك درخت. صدا در آغاز بی‌نظم بوده و كم‌كم نظم يافته بود. صدا از چهار سمت، مثل باد می‌وزيده است، از سمت تپه‌های گورا، از سمت تپه‌ی عروس، از سمت تپه‌ی ديز، و از سمت قله‌ی بُزمای. صدای ضربه‌ها، شبيه نوای دف بودند، از چهار جهت رو به آبادی دف می‌زدند.
مردها چراغ به¬دست بيرون آمدند تا ببينند چه خبر است و چراغ به‌دست در كوچه‌ها سرگردان شدند. مردها مثل اسب عصاری در كوچه پس‌كوچه‌ها می چرخيدند و راه به هيچ‌كجا نمی‌بردند. به هم كه می‌رسيدند مثل دو غريبه‌ی هزار ساله به هم نگاه می‌كردند و هم را نمی‌شناختند. می‌گويند: آدم‌ها به زبان يعجوج و معجوج حرف می‌زده‌اند و از زبان هم سردر نمی‌آورده‌اند.
بچه‌ها و زن‌ها از خانه‌ها بيرون نيامدند. پشت درهای بسته و در پناه نور چراغ‌ها نشسته بودند و تا صبح توی دل‌هايشان دعا خوانده بودند. دعا خوانده بودند و فوت كرده بودند تا بلا از روی سرشان عبور كند و شانه بر در بسته‌ی خانه‌ی آن‌ها نكوبد. سپيده آرام آرام از قله‌ی كوه سرخ طلوع كرد. كودكان پلك برهم گذاشتند. دستی شعله‌ی چراغ‌ها را پايين كشيد و زنی يا پيرزنی با چارقد سپيد و پاچينی پر از گل‌های سرخ، بال چارقد را با دست به گلو چسباند و در حباب همه‌ی چراغ‌ها فوت كرد.
آسمان خاكستری شد و بعد آبی . زن‌ها انگار از خوابی هزار ساله بيدار شدند. خميازه كشيدند و بچه‌ها را ديدند كه نشسته خواب‌شان برده است. سراسیمه از خانه‌ها بيرون دويدند. در هر كوچه، پس كوچه‌، مردی بيل به‌دوش با چراغ آيينه‌ای به دست، به ديوار تكيه داده و خواب بودند. ايستاده خواب بودند و لب‌های كبود شده‌ی‌شان در ارتعاش نفس‌های نامنظم می‌لرزيد. زن¬ها صدا زده بودند، در ابتدا به زمزمه و سپس به فرياد. زن‌ها می‌گويند: « جواب از سنگ می‌آمد و از مردهای ايستاده در خواب نمی‌آمد. مست خواب بودند و سنگ‌تر از كوه به ديوار تكيه داده بودند. »
گرمای دست زنان جادوی گنگي بود كه مردان را از سينهی ديوار جدا می‌كرد. مردان با چشم‌های بسته به حركت در‌آمدند. مردان و آفتاب با هم به خانه رسيدند، چراغ‌ها را بر زمين گذاشتند و مثل صخره‌ای بر زمين افتادند. خواب عمیق مردان تا غروب آفتاب امتداد داشت.


 

 پایان فصل دوم

دی ان ان فارسی , مرجع دات نت نیوک فارسی
دی ان ان