فصل سوم:دختر آفتاب

فصل سوم:دختر آفتاب

عروس باران

حمیدرضا خزاعی

فصل سوم

 

دختر آفتاب

 

 

 

بعد از آفتاب طلوع، اولين زنی كه كوزه بر دوش از پله‌های آب انبار پايين رفت، جان‌جان را ديد كه بر سطح آب شناور است. خواهر آتو می‌گفت:  اول جان جان را نديدم، خم شدم تا كوزه را آب کنم، انگار هزار نفر گفتند:  « خواهر آتو، نگاه كن. »
و ديدم، برهنه بر سطح آب شناور بود. نوری نقره‌ای مثل نور مهتاب، از تنش می‌تابيد. تاق‌باز روی آب دراز كشيده بود و گيس‌های سبزش مثل ريشه‌های يك درخت در اطراف سرش افشان بود. صدايش زدم: « جان‌جان، جان‌جان خانم. »
تكان نمی‌خورد و صدايی گفت: « خواهر آتو برو چادر بيار، چادر سفيد. »
گفتم : « همين چادر گل نخودی را دارم. »
« برو به ماه‌جان خبر بده، برو از ماه‌جان كمك بگير. »
كوزه دیگر توی دستم نبود، نفهميدم به چه‌جور از پله‌ها بالا آمدم. شعله‌های ارغوانی آفتاب ديوارها را می‌ليسيد. در خانه باغ باز بود. خودم را در هشتی انداختم و به باغ دويدم.
ماه‌جان لب حوض نشسته بود و به تصوير خودش در آب خيره مانده بود. جيغ خواهر آتو تكانش داد و خودش را ديد كه روی سطح آب دويد و روی لب پاشويه ايستاد. سايه‌ی خواهر آتو رو به او باد می‌خورد: « خانم جان، خانم جان . . . »
خواهر آتو در برابر ماه‌جان زانو زده بود و انگار همه‌ی جانش در ضرب نفس‌ها بالا می‌آمد.
« چی‌شده خواهر آتو؟ »
« جان‌جان . . . جان‌جان را ديدم. »
خواهر آتو اين را كه گفت، حس كرد آرام شده است و دست‌های ماه‌جان را گرفت: « گفت چادر سفيد بيار، گفت: كمك بيار، زود باشيد خانم جان. »
ماه‌جان از پله‌ها بالا دويد و با چادر سفيد برگشت: « بريم خواهر آتو. »
خواهر آتو گاه در سايه‌ی ماه‌جان بود و گاه جلوتر از او می‌رفت. از كوچه‌های خلوت عبور كردند و از پله‌های تاريك پايين رفتند. ماه‌جان زانو زد و به برق مهتاب‌گونی نگاه كرد كه از تن جان‌جان می‌تراويد. اشك توی چشم‌هايش جمع شده بود. آرام دستش را دراز كرد. سر در آب چرخيد، اول موهای سبز رسيدند. ماه‌جان چادر سفيد را داد به دست خواهر آتو داد و زير بغل‌های جان‌جان را گرفت. چقدر سبك شده بود، انگار يك پر كاه و او را از آب بالا كشيد. آب‌شاری از نور از دست‌های ماه‌جان و همه‌ی تن جان‌جان فرو می‌ريخت. جان‌جان را بر پله ايستاند. چادر سفيد را بر سرش انداخت، زانو زد و او را به كول كشيد. خواهر آتو چادر را بر سر جان‌جان مرتب كرد و دو بال چادر را در پيش سينه‌ی ماه‌جان گره زد. سر جان‌جان بر روی شانه‌ی ماه‌جان بود و گيس‌هايش بر پيش سينه‌ی ماه‌جان فرو ريخته بود . خواهر آتو هرچه تقلا كرد، نتوانست موها را در زير چادر سفيد پنهان كند. ماه‌جان گفت: « خوبه، خوبه خواهر آتو. »
از پله‌ها بالا آمدند. زن‌ها، بيرون آب انبار ايستاده بودند. دور ايستاده بودند، بر لبه‌ی خندق. نوری نقره‌ای در چشم‌هايشان منعكس بود. ماه‌جان ايستاد، برای يك لحظه ترديد كرده بود كه برود يا بماند. ماندن در ميان آن همه نگاه نقره‌ای جای امنی نبود و به راه افتاد. كسی تكان نخورد، انگار همه سِحر شده بودند.
ماه‌جان از جلو روی‌شان گذشت و دور شد. به ته كوچه كه رسيد، مجسمه‌های سنگی جان گرفتند و به راه افتادند. ماه‌جان پا تند كرد. به در خانه كه رسيدند، ماه‌جان گفت: « تو برو خواهر آتو. »
« چشم خانم. »
ماه‌جان پا در تاريكی هشتی گذاشت، در حياط را كلون كرد و به روشنايی باغ بيرونی رفت. انگار خبر زودتر از خود ماه جان رسیده بود. زن های خانه تا سايه‌ی درخت سيب پيش آمدند و همان‌جا بی‌حركت ايستادند. ماه‌جان از پله‌ها بالا رفت، به بلند پله‌ها كه رسيد ايستاد. صاف ايستاده بود و طراوتی گنگ از همه‌ی جانش می‌تراوید، انگار به سی سال قبل بازگشته بود. دهان باز كرد و با صدايی زمخت فرياد كشيد: « در حیاط بسته بماند. »
از تالار رد شد، در اتاقش را باز كرد و به داخل خزيد. شب‌بند را انداخت، تمام پرده‌ها را كشيد، همه‌ی روزن‌ها را كور كرد و بارش را به آرامی بر زمين گذاشت. جان‌جان پيچيده در چادر سفيد، هنوز خواب بود و در خواب لبخند می‌زد.
ماه‌جان تل رختخواب‌های روی صندوق را واژگون كرد. رشته‌ی چرمی زرد رنگی كه هميشه به گردن داشت را گرفت و كشيد، كيسه‌ی چرمی كوچكی از زير لباس‌هايش بيرون آمد. سر كيسه را باز كرد و كليدی نقره‌ای را بيرون آورد.
سر صندوق با صدای خشكی باز شد. از ته صندوق، دستمال پيچ بزرگی بيرون آورد. بالای سر جان‌جان ايستاد و گره دستمال را باز كرد. گل سرخ خشكيده‌ای روی موهای سبز جان‌جان افتاد. ماه‌جان دست زير تن جان‌جان برد و او را به حالت نشسته درآورد، پيراهن سپيد را به او پوشاند، رختخواب اطلس را پهن كرد، جان‌جان را به روی رختخواب كشيد و توری سپيد را روی صورتش كشيد.
اندكي دور ايستاد و نگاه كرد. چيزی كم بود. اطراف را نگاه كرد، گل سرخ خشكيده را پيدا كرد. گل را در كف دو دست سائيد و سائيده گل را روی پيراهن جان‌جان پاشيد.
دم غروب بود كه در اتاق باز شد و ماه‌جان بی‌آن‌كه از اتاق بيرون بيايد، سرش را بيرون آورد. همه روی تالار و اندكی دورتر از در اتاق ايستاده‌ بودند. ماه‌جان گفت: « شمع و شمعدان و آيينه‌ی سنگی را بياوريد. »
همه رفتند. ماه‌جان همه‌ی پنجره‌ها را چهارتاق باز كرد و گذاشت تا باد، بوهای مانده را دور كند. شب هنوز آغاز نشده بود كه شمع‌های درون شمعدان شروع به سوختن كردند.
جان‌جان چهار شب و چهار روز خواب بود. صبح روز پنجم وقتی آبی سحر از پنجره به داخل می‌ريخت، صدای جان‌جان را شنيد: « سلام. »
ماه‌جان رو به صدا چرخيد، جان‌جان روی لحاف اطلسی دو زانو نشسته بود و لبخند می‌زند. پوست صورتش ديگر تلولو نقره‌ای روزهای قبل را نداشت. ماه‌جان گفت: « سلام دل‌بندم. »
و پيشانی جان‌جان را بوسيد. دستش را با هردو دست گرفت و آن را به سينه‌اش فشرد. جان‌جان انگار داشت به صدای دوری گوش می‌داد و گفت:
سرد بود، زمهرير و ماهی‌های نقره‌ای در اطرافم شنا می‌كردند. دو دست پيش آمد و دست‌هايم را گرفت. دريا در برابرم ايستاده بود، آبی آبی. صدايش مثل بارش باران بود: « آمدی ؟ »
در ياد نداشتم كه رفته باشم. دست‌هايم می‌لرزيد و دريا همچنان موج می‌زد.
« يادت هست؟ »
به ياد آوردم، خاطره‌ای كه به او تعلق نداشت. بوته‌ی سبز آفتاب‌گردان در ذهنم زنده شده بود. بلندترين بوته‌ی آفتاب‌گردان و دست‌های كودكانه‌ای كه بر ساقه‌ی بوته قفل شده بود. باد می‌آمد و كودك در باد می‌گريست.
آمد، علی مراد با بيل و فانوس روشن آمد. در بلند مزرعه گرگی نشست و خيره خيره نگاهم كرد. آفتاب از پشت شانه‌هايش سرخِ سرخ بالا می‌آمد، اين‌جور پنداشتم و او پنداشت كه پيراهنم سبز است و باد می‌خواهد موهای سبزم را درو كند. گفت: « غريبه‌ای، كی هستی، اين‌جا چه‌كار می‌كنی؟ »
گريه‌ام سوز داشت و بوی باران می‌داد. گفت: « باران تندی در راه است. »
بلند شد، پاشنه بلندی كرد. تمام بوته‌ها در باد خم خورده بودند، تا ته مزرعه را ديد، فقط باد بود و باد. دوباره رو به من برگشت:
« كجا پنهان شده‌اند؟ »
هنوز گريه بود و بوی باران. دوباره داشت به دور و بر نگاه می‌كرد: « پدر و مادرت را می‌گويم، قوم و خويش‌هايت، چه می‌دانم، بزرگ‌ترت؟ »
حباب چراغ آيينه را بالا زد و روی شعله فوت كرد. آفتاب بر شانه‌ی آفتاب‌گردان‌ها می‌لغزيد. جلو آمد و در برابرم زانو زد: « بی‌كس و كار هستی، گم شده‌ای؟ »
آفتاب سوخته بود و سياه، با موهايی سپيد و نگاهش پر بود از گل‌های آفتاب‌گردان: « اسمت چيه؟ »
اشك‌هايم را پاك كردم، داشت می‌خنديد و خورشيد مثل يك گل آفتاب‌گردان از پشت گردنش بالا می‌رفت: « نگفتی اسمت چيه؟ »
با خودش داشت حرف می‌زد: « حتماً اسمی داری، گل‌پری، سرخ‌پری، شايد هم سبز پری . . . »
و خنديد. نگاهش هنوز پر از گل‌های آفتاب‌گردان بود: « نبايد لال باشی، حتماً ترسيده‌ای. من كه ترس ندارم، نگاه كن. »
چشم‌هايش را چپ كرد، شكلك درآورد و دندان‌هايش را نشان داد. ديگر گريه نمی‌كردم. دستم را جلو بردم و روی صورتش دست كشيدم. ديدم كه چشم‌هايش پر از اشك شد. صورتش را توی شانه‌اش پنهان كرد، وقتی دوباره نگاهم كرد، چشم‌هايش ديگر اشكی نداشت. چراغ آيينه را داد به دستم و دست ديگرم را گرفت. بيل هنوز روی شانه‌اش بود. از مزرعه‌ی آفتاب گردان، از گندم‌زار زرد شده گذشتيم و رسيديم به قبرستان. سايه‌هايمان دراز شده بود و رفته بود تا پای ديوار اولين مقبره. دو بيدق سياه در باد تكان می‌خوردند و صدا می‌دادند. در دورهای دور انگار كسی می‌گريست و باد صدای گريه‌اش را به اين‌سو می‌آورد، از چندتا كوچه رد شديم و رسيديم به باغی كه پر از درخت‌های زردآلو بود.
« چی آوردی علي‌مراد؟ »
« يك بچه، خانم. »
« بچه! بچه‌ی كی؟ »
« صاحب نداره خانم، نمی‌دانم بچه‌ی كيه و از كجا آمده. »
« كجا پيداش كردی علی مراد؟ »
« توی مزرعه‌ی آفتاب‌گردان، رو به آفتاب گريه می‌كرد، نه خدای توبه، هنوز آفتاب بالا نيامده بود اما به همان سمتی ايستاده بود كه خورشيد بالا می‌آيد و می‌گريست. »
« اسمش چيه؟ »
« نمی‌دانم خانم، حرف نمی‌زنه. »
« گفتی توی مزرعه‌ی آفتاب‌گردان، گفتی رو به آفتاب؟ »
« بله خانم . »
« چشماش چه رنگيه علی‌مراد؟ »
« آبيه، نه سبزه، معلوم نيست، هم سبزه، هم آبيه . . . »
« موهاش؟ »
« سياهه خانم،  نه، سبز بود، سبز بود خانم. »
« بود ؟ »
« وقتی ديدمش چارقد به سر نداشت، اما حالا چارقد به سرشه. موهاش زير چارقده. »
« جان‌جان، تو هستی جان‌جان . . . »
دستم را از دست علی‌مراد كندم و به سوی صدا رفتم. زنی توی درگاه پنجره چهار زانو نشسته بود و قليان دستش را به کناری گذاشت. جلوتر رفتم، چنگ زد و هردو دستم را با هردو دستش گرفت. دست‌هايش می‌لرزيد و نفسش بوی تنباكو می‌داد. خيره نگاهم كرد، بعد دست‌هايم را رها كرد و چارقد را از روی سرم پايين كشيد. با دیدن موها چشم‌هايش پر از اشك شد. حالا موها و چشم‌هايم را می‌بوسيد و گريه می‌كرد:
« بعد از اين همه سال، بالاخره آمدی. سه شكم زائيدم، هرسه پسر و حالا بعد از آن همه انتظار پای بوته‌ی آفتاب‌گردان. »
صدايتان آرامش غريبی داشت، آرام سر بر شانه‌تان گذاشتم.
« تو را نشانم داده بود، پای بوته‌ی آفتاب‌گردان ایستاده بودی. در تمام خواب‌ها مثل يك بوته، مثل يك بوته‌ی آفتاب‌گردان از سينه‌ام می‌روئيدی. می‌خنديدی و بوی سبزه و گل در هوا می‌آويخت. حسين‌خان ياور كه به رحمت خدا رفت . دانستم كه تمام شد، در من و از من به دنيا نخواهی آمد اما باز هم منتظرت بودم. خوش آمدی جان‌جان، خوش آمدی دختر آفتاب. »
و صدايتان را بلند كردید: « ممنون علی‌مراد، ممنون كه آورديش.»
« دنبال پدر و مادرش نگردم خانم؟ »
« بگرد علی مراد، بگرد. »
« راستی خانم، عرضی داشتم. »
« بگو علی مراد . »
« مهرش به دلم نشسته خانم، می‌دانيد كه اولاد ندارم، انگار اولاد خودم، برای كلفتی كه نمی‌خواهيد؟ »
« از چی حرف می‌زنی علی مراد؟ »
« كنيز شماست خانم، اما نمی‌خواهم بقيه به چشم كلفت نگاهش كنند. »
« خاطرت آسوده باشه علی‌مراد، مثل جگر گوشه‌ی خودم. چشم و چراغ اين خانه خواهد بود. »
« ممنون خانم، فرمايشی ندارين؟ »
« به سلامت، در پناه خدا، وقت رفتن از انبار يك كوزه شيره‌ی انگور بگير. »
« عمر و عزتتان زياد. خدا رحمت كند حسين خان ياور را. »
ماه‌جان گفت: « داشتی از مرد میان آب حرف می زدی. »
انگار قبلا مرا دیده بود، می شناخت، اما من چیزی در خاطر نداشتم و گفت: خوش آمدی!
نشسته بودم، در صدف آب. آبی دست در هوا دراز كرد و چنگي از مهتاب را از هوا گرفت. شاخه‌اي از مهتاب توی دستش بود. با دست ديگر شاخه‌ی مهتاب را نوازش كرد. پرنده‌هايی ارغواني از زير پنجه‌هايش می‌گريختند و در مهتاب به پرواز درمی‌آمدند. خواند، چه دل‌كش و روح‌نواز می‌خواند:
گلِ زرد و گلِ زرد و گل زرد
به رويم وا كنيد باغ گلِ زرد !
آيينه‌ای در برابرم گذاشته بودند و از درون آيينه صدايم ‌می زدند. دست دراز كردم تا چهره‌ی آيينه، دستم به گونه‌ی خودم رسيد. سرد بود و بوی آوازی ناتمام می‌داد. آبی گفت: « بيا، با من بيا دختر آفتاب.»
و من پا به درون آيينه گذاشتم. برف می‌باريد. بر بستری از شكوفه‌ی سيب دراز كشيدم و آبی آسمان تا روی سينه‌ام پايين آمد. »
ماه¬جان دوباره و سه باره پیشانی جان¬جان را بوسید: « عروس آب شده ای دلبندم، از آبی با هيچ‌كس حرفی مزن و موهای سبزت را به هيچ‌كس نشان مده. »
جان‌جان بی‌اختيار دست روی موهای سبزش گذاشت و به پنجره خيره ماند.

پایان فصل سوم

 

دی ان ان فارسی , مرجع دات نت نیوک فارسی
دی ان ان